زن دیوانه

زیبایی اش مبهوت کننده بود. باری از زبان خودش در حالیکه در میان جمعیتی بزرگی از آدم های متحیر، ایستاده بود، شنیده بودم که میگفت: من یک زنم. زنِ زیبا. جذاب. نقاشم دیوانه ای بود فاقد اراده. به خاطر می آورم، او وقتی نبوغ و جنونش به اوج کمال رسیده بود نقش من را آفرید، و آنگاه خود از دیدن زیبایی من از هوش برفت، و دیگر هرگز به هوش نیامد. چون زیبایی در غریزۀ دیدن آفریده می شود و کمال می یابد. من قاتل نگارگرم هستم، و همین طور مدفن اویم، با وجود این اما، تنها نقاش است که عاشق نقش هایش می شود و خودش را مقتول و مدفونِ آن یگانه نقشی می کند که فقط یک بار می آفریندش.
مکثی کرد و نگاهی به افق های دور انداخت، آنگاه آه ی سردی کشید و گفت: حیف است. از او، جز این، هیچ چیزی دیگر به خاطر ندارم.
صدای زمزمه های شلوغی میان جمعیت تحیر زده ای که گِرد زنِ دیوانه حلقه زده بودند، در هوا پیچید. از آن میان پیر مردی خمیده قامت، که عصای چوبین در دست داشت، در حالیکه با عصایش به سوی زنِ دیوانه نشانه رفته بود، به سختی صدایش را از هنجره بیرون میکشید و میگفت:
این زن شبیه دیوانه هاست. ولی دیوانه نیست. هنوز هوشیاری شبیه این زن ندیده ام که اینگونه سخن، حکیمانه بگوید. در سخن او چه بسا حکمتی نهفته است ژرف. زیر لب زمزمه کنان می گفت: «زیبایی در غریزۀ دیدن آفریده می شود و کمال می یابد. تنها نقاش است که عاشق نقش هایش می شود و خودش را مقتول و مدفونِ آن یگانه نقشی می کند که فقط یک بار می آفریندش.» - او چه بسا راست می گوید که نقاش او دیوانه ای بوده فاقد اراده. من این دیوانگی را در طبیعت می بینم. طبیعت واقعاً دیوانه است. واقعاً دیوانه است... هیچ آگاهیِ به اندازه این سخن شور انگیز و قطعی نیست.
زنِ دیوانه اما در میان جمعیت، با وقار شاهانه ایستاده بود. در حالیکه نگاهش در پهنای آسمان گشت می زد، یک باره بانگ بر آورد: کسی را توانای آن هست که به زبان توصیف زیبایی من کند؟... سکوتی در میان جمعیت پراکنده شد و هیچ کس را جسارتِ سخن نرفت. خودش در حالیکه سر تکان می داد با صدای کشیده و آرام پاسخ داد: نه! نه! هرگز!
لبخندی ظریفی بر لبانش جاری شد و ادامه داد: به آن می ماند که شنیدنی را ببینید و دیدنی را بشنوید. زیبایی من را فقط به چشم های تان می توانید ببینید و هرگز نمی توانید با گوش های تان بشنوید. بعد قه قه خندید. قَشَک زد و نگاهش را جمع کرد.
*****
غریبه ی بود که کسی در موردش چیزی بیشتر از اینکه زنِ جوانِ دیوانه است، زیبا است و غریبه است، نمی دانست. هنوز، حتی کسی نمی داند اسم او چه بود و از اهالی کجا بود. نخستین بار حوالی شام، وقتی ملا، اذان نماز شام اقامه می کرد، در مسجدی، در یکی از قریه های دور دست کیتی پیدایش شده بود. آنجا در صحن حویلی مسجد به هرکسی از داخل مسجد بیرون آمده بودند و یا از بیرون داخل مسجد شده بودند، قه قه خندیده و قَشَک زده بود. بعداز نماز، وقتی همه مسجد را به قصد خانه های شان ترک کرده بودند، از مستخدم مسجد تقاضای غذا و جای کرده بود. مستخدم مسجد به مشوره و توافق ملا به او غذا و جای داده بود. مستخدم و ملا معمولاً شام شان را در خانه های اهالی قریه صرف می کردند. کمتر اتفاق می افتاد که آنها شام شان را در مسجد آنهم بصورت منفردانه، صرف نمایند. اما آن شب ملا شامش را منفردانه  در اتاقِ سه در چهاری که اهالی قریه در گوشۀ غربی صحن مسجد برایش اعمار کرده بودند، صرف کرد. مستخدم و زنِ دیوانه نیز شام شان را منفردانه در دو سوی شمالی و جنوبی صالون مسجد صرف نمودند. زنِ دیوانه هنگام صرف شام چندین بار به مستخدم مسجد خندیده بود. پس از صرف شام در سوی جنوبی صالون بی مبالات با پشت دراز کشیده بود. منظرۀ جذابی ایجاد کرده بود. صورت گندم رنگش زیر نور مهتابی لامپ، شبیه نیم قرص ماه می نمود. دامنِ نازکِ چین خورده اش که ترکیب رنگ های سرخ-و سفید، قهوه ای-و زرد، سیاه-و نارنجی در گلهای روی تکۀ آن به جذابیت و خوش آیندی دیداری آن صدچند افزوده بود، در دو سویش پهن شده بود. موهایش نصف بالشِ زیر سرش را پوشانده بود. برآمدگی سینه هایش از فاصله بیست متری طول صالون مسجد، به جذابیت ایروتیکی بدنِ زنِ دیوانه افزوده بود. سفیدی ساقهای دو پایش واقعاً انگیزاننده بود. مستخدم مسجد در سوی شمالی صالون در حالیکه با زانوهای قات کرده، به بغل چپ خوابیده بود، از فرط انگیزش هوس در بدنش، بی تابانه با دست راست آلتش را نوازش می داد... او هنوز آخرین نفس های عمیقِ پس از لذت خود انزالی را می کشید که ملا وارد صالون مسجد شد. ملا عادت داشت غافل گیرانه و آرام در جایی وارد شود. او در حالیکه عمامۀ قهوه ای بر تن داشت و دستار سفیدش را اوتوکشیده گِرد سرش بسته بود، نرم و آهسته وارد صالون بزرگ مسجد شد. صامت و بی صدا خودش را کنار مستخدم رساند و از او پرسید:
-           خوابیدی؟
مستخدم که غافلگیر شده بود یک باره از جا بر خاست و بی آنکه متوجه خیس شدن دامنش از اثر انزال شده باشد، پیش ملا ایستاد، دست پاچه و با صدای لرزان گفت:
-          نه نه! هنوز بیدارم آقای روحانی. خیریت بود. چیزی ضرورت داشتید؟
 ملا که متوجه لک های ناشی از خیس انزال در دامن مستخدم شده بود، تبسم زنان، با اشاره به آن گفت:
-           نه! فقط خواستم احوال تان را بگیرم. مهمان را غذا دادی؟
-          آ. بله! غذا دادم. غذایش را خورد.
-     از مهمان باید خوب پذیرایی کنی و خوب مواظبت کنی. مهمان حبیب خدا است و این جا هم مکان مقدسی است. او حتماً به دلیل مقدس بودن این مکان، امشب این جا پناه آورده است.
-          بله آ، حتماً آقای روحانی. این کار را می کنم.
-          کی خوابید؟
-          همین چند دقیقه پیش. وقتی غذایش را خورد خوابید.
-          یعنی چای ندادیش.
-          چای هم تعارفش کردم. ولی او بی آنکه جواب بدهد خوابید.
-           تا حالا خوابش برده باشد؟
-          نمیدانم. ببینمش؟
-          نه! نه! لازم نیست. خودم می بینم.
-          چرا پتو برایش نداده ای؟
-          اینجا فقط دو دست پتو داریم که یکیش مال شما است و یکی هم مال من است. از خودم را رویش بیاندازم؟
-          نه. بهتر است بروی از خانۀ یکی از اهالی قریه برایش پتو بیاوری.
-          باشه حتماً. من می روم  که پتو بیاورم.
ملا به زنِ دیوانه که هنوز خوابش نبرده بود و غرق در دنیای خودش، به سقف مسجد زُل زده مانده بود، نزدیک شد. کنارش زانود زد و کف دست راستش را روی بازوی راست زن دیوانه ماند و اندکی فشرد. زن دیوانه روی سوی ملا برگرداند و تبسمی کرد. ملا که لبریز شوق شده بود، در حالکیه دستش را روی سینۀ راست زنِ دیوانه میکشید، ازش خواست؛ خودش را برای ملا معرفی کند، زنِ دیوانه قاه قاه خندید و قشک زد. گفت: من شیطانم! شیطان را می شناسی. همان که آدمها را فریب می دهد. گاهی ازش فریب خورده ای؟ بعد قه قه خندید و به بغل چت خوابید. و پشت به ملا کرد. بدنش در لای پوشش نازکش منظره ی انگیزاننده ای ایجاد کرده بود. این واقعاً هوس انگیز بود. شاید هرکس دیگر جای ملا می بودی هوس همخوابگی با او را می کرد. در چهره و اندام ملا چیزی که آشکارا می نمود، ترس بود و تحیر. درونش شاید، شبیه شلوغیِ هزار معنیِ آدمها در پل خشتی کابل، شده بود. او که حتی فراموش کرده بود لاحول ولا... بگوید، یک کلمۀ دیگر هم بر زبانش جاری نمی شد. تنها می توانم بگویم که دنیای ذهنی - روانی و روحانی ملا در آن لحظه شاید شبیه شلوغیِ هزار معنیِ آدمها در پل خشتی کابل، بلا توصیف شده بود.
ملا دیگر هرگز چیزی از زنِ دیوانه نپرسید. آهسته و آرام در حالیکه پیوسته به عقب نگاه می کرد از او دور شد. ولی صدای قه قه خندیدن زنِ دیوانه همچنان در فضای صالون می پیچید و آتش ترس و تحیر را در ملا شعله ور می ساخت. شکی نبود که زنِ دیوانه با جوابش، میلِ پنهانِ شهوانیِ ملا را که از همان اول به مستخدم گفته بود: چقدر خوش اندام و زیبا است. واقعاً زیبایی و جوانی اش را در کسی هنوز ندیده ام، ولی حیف که دیوانه است، در نطفه کشته بود.
هنوز ملا در دهلیز، لنگۀ چپ کفشش را نپوشیده بود که مستخدم با کمپلی که زیر بغل داشت، وارد دهلیز شد:
-          سلام آقای روحانی. پتو آوردم برای مهمان.
-          علیکم بر سلام. کاری نیکی کردی. خداوند اجرت بدهد. ببر کنارش بگذار و خودت زود بیا پیش من.
-          باشه حتماً
مستخدم با عجله پتو را کنار زنِ دیوانه بماند، و برگشت پیش ملا.
ملا که هنوز ترس و تحیر در همه وجودش پیدا بود، برخلاف عادتش، از مستخدم خواست تا آنشب کنار ملا در اتاق او بخوابد. مستخدم که آنشب دلخوشِ خوابیدن در صالون و خیال بهره ور شدن از بدنِ زنِ دیوانه بود، بهانه آورد که:
"آقای روحانی اگر آن زنِ دیوانه آسیبی به مسجد برساند یا مسجد را چتل کند، اهالی قریه مرا از کارم بی کار خواهم ساخت. از این رو من باید در صالون مسجد بخوابم تا بتوانم مراقب او باشم."
ملا که نمی دانم در ذهنش چی نیتی داشت با تزرع و زاری از مستخدم مسجد خواست تا هر طوری شده آنشب را کنار او در اتاقش بخوابد. هنوز قناعت مستخدم توسط ملا فراهم نشده بود که صدای بلندی، توجه آنها را جلب و ساکت شان کرد. صدا صدای زنِ دیوانه بود. او با صدای بلند فریاد می کشید "من شیطانم. شیطان. امشب اینجا پناهنده حریم خدایم. خدا را می شناسید؟ ولی او خودش حضور ندارد. شاید هیچ جای دیگر هم حضور نداشته باشد. و شاید هم مثل من جای دیگر پناهنده شده باشد. هیچ کس هم نمی داند او کجاست. مستخدمانش اما اینجا هست. مهمان دار من است. آنها همیشه اینجا خواهد بود."
*****
  آن شب شاید نصف اهالی قریه، خبرِ پیدا شدنِ ناگهانیِ یک غریبه ی دیوانه ی مونثِ جوان و زیبا روی، در مسجدِ قریه را به اهالی خانواده های شان برده بودند. فردای آن شب بچه ها، نوجوان ها و جوان های قریه به خاطر دیدن و شماتت او به مسجد آمده بودند. ولی او بی خیال به همه می خندید و قَشَک می زد. بچه ها تماماً چه بسا از این رفتار او، احساس خوش آیندی می کردند و بیشتر به او توجه نشان می دادند. جوان ها اما با دیدن او، در خودشان احساس انگیختگیِ شهوانی نیز می کردند. او پنج شبانه روز در مسجد مقیم بود. یک بار دو تن از جوانهای قریه در تبانی با مستخدم مسجد، برنامه ریخته بودند، تا بر او تجاوز کنند. ولی وقتی نزدیکش رفته بودند، انگار از تصمیم آنها مبنی بر تجاوز، بصورت پیشینی آگاهی داشته، به آنها گفته بود: من رسوایم و شما را توانایی تحمل رسوایی نیست، از این رو همخوابگی با یک رسوا سزاوار شما نیست. این گونه در آن دو جوان دلهره ای ایجاد کرده بود و آنها از تصمیم تجاوز بر او انصراف داده بودند.
 او چیزی بیشتر از پنج شبانه روز در مسجد قریه.... نمانده بود. در روز ششم موسفیدان قریه به یکی دو تن از جوانان قریه هدایت داده بودند که زنِ دیوانه را به بازار برند تا شاید کسی او را بشناسد و به اولیایش باز گرداند. او را به بازار بردند. آنجا هم کسی پیدا نشد تا او را بشناسند.  در بازار مردمانِ بیشتر گرد او حلقه می زدند و شماتت راه می انداختند. اما او فقط می خندید و قَشَک می زد. در منطقه ای مشهور به کیتی بازار، ملایی مشهور به ملای گاو که با دیدن زنِ جوانِ بی حجاب؛ سرِ برهنه، موهای تاب خورده و دراز، صورت ناپوشیده، لباس نازک، سینه های جذابِ نیم لخت، گردن بلند-و استوار، قامت سرو و تن جذابِ انگیزاننده، غیرت دینی اش انگیخته شده بود، و در میان جمعیتی که گرد زنِ دیوانه حلقه زده بودند، باپس زدن افراد، راهی بسوی او برایش باز کرد و خودش را به زن دیوانه نزدیک کرد. با خشمی که در صدایش پیدا بود ازش پرسید: چه نام داری بی حیا! از کجا آمده ای؟ پدر و مادر داری؟ دیوانه ای یا فاحشه ای؟ یا خود را به دیوانگی زده ای؟و ...
زن دیوانه با نگاه ژرف و مملو از خودباوری، در حالیکه می خندید، سلسله پرسش های ملای گاو را قطع کرد و گفت: من شیطانم. شیطان را می شناسی. نمی دانم از کجا آمده ام. شیطان که پدر و مادر ندارد. سپس قاه فاه خندید. و خطاب به جمعیتی که گرد او حلقه زده بودند، گفت:
همه کنجکاوید که بدانید من کیستم و اینجا چه می کنم. من شیطانم، شیطان. به آفریدگار شیاطین که می پرستیدش، من شیطانم. (زیر لب با خود می گفت؛ مرا که، آفریدگاری نبوده است.) ولی من خودِ شیطانم. می دانم کسی را از تبار آدمی زاد تواناییِ باور کردنِ سخنِ من نیست. حتی باور خودم هم نمی شود که من شیطان باشم. ولی اکنون شیطان اینجا نعره می کشد و فریاد می زند. به من گوش فرا دهید، من اینجا آمده ام تا رازی به شما افشا کنم و هوشیار تان کنم. کسی از میان شما نمی داند، و حق هم آنست که نداند و اگر بداند باور نکند. چون آنچه را شیاطین داند، انسانها نداند (با لبخند غرور آمیز آهسته زیر لب می گفت: ولی آنچه انسان ها داند شیاطین پیشتر و بیشتر داند). من شیطانم شیطان. بر رازی بزرگی واقفم. و حالا وقت آن است که شما را از این راز بزرگ آگاه سازم.
 (زنِ دیوانه لب فروبست و دورادورش را تا افق های دور نگاهی بسی ژرف انداخت و آنگاه رو به سوی آسمان کرد و ژرف تر نگاه کرد. در حالیکه لبخند می زد زیر لب میگفت: فریب تو خوردند، لعنت به من کردند. سودای تو کردند و بیزاری از من و از خویشتن جستند. نویدِ وعده های تو شنیدند و انکار زمینِ خویش کردند. حالا که نبودنت پیداست خودم آگاه شان می سازم.) هرچند کسی به او اعتنایی نکرد. ولی او فریاد زنان گفت: می دانید جز من، جز شما و جز جهان، چیزی دیگر اینجا و آنجا نیست؟ لحظه ی به آن دور دست ها و به آن افق های گشوده، ژرف نگاه کنید. جز زیر پاهای تان که زمین بخاطر استقامت و پایداری تان سخت و سفت است. دیگر هر سو چشم باز کرده و نگاه کنید، جز افقِ گشوده ای به چشم نمی آید. چون جز افق گشوده دیگر چیزی نیست. هرچه هست همان افق های گشوده است. نور، درخت، کوه، ماه، ستاره، همه و همه در افق های گشوده هستند که هستند. ور گشودگی نبودی جهان تاریکیِ بیش نبود. گشودگی ست که روشنی ست و روشنی است که درخت و کوه و زمین و آسمان و ستاره و ماه و خیال شاعر است

نظرات

  1. بسیار عالی آقای احمدی.

    موفق باشید
    رضا احسان

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

جنگ افغانستان و توهمات وجه داخلی آن

توهم برداشت قشری و مغزی از دین

دموکراسی قومی، جنبش‌های اجتماعی و جامعه چند قومی