پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۴

زن دیوانه

زیبایی اش مبهوت کننده بود. باری از زبان خودش در حالیکه در میان جمعیتی بزرگی از آدم های متحیر، ایستاده بود، شنیده بودم که میگفت :   من یک زنم. زنِ زیبا. جذاب. نقاشم دیوانه ای بود فاقد اراده. به خاطر می آورم، او وقتی نبوغ و جنونش به اوج کمال رسیده بود نقش من را آفرید، و آنگاه خود از دیدن زیبایی من از هوش برفت، و دیگر هرگز به هوش نیامد. چون زیبایی در غریزۀ دیدن آفریده می شود و کمال می یابد. من قاتل نگارگرم هستم، و همین طور مدفن اویم، با وجود این اما، تنها نقاش است که عاشق نقش هایش می شود و خودش را مقتول و مدفونِ آن یگانه نقشی می کند که فقط یک بار می آفریندش . مکثی کرد و نگاهی به افق های دور انداخت، آنگاه آه ی سردی کشید و گفت: حیف است. از او، جز این، هیچ چیزی دیگر به خاطر ندارم . صدای زمزمه های شلوغی میان جمعیت تحیر زده ای که گِرد زنِ دیوانه حلقه زده بودند، در هوا پیچید. از آن میان پیر مردی خمیده قامت، که عصای چوبین در دست داشت، در حالیکه با عصایش به سوی زنِ دیوانه نشانه رفته بود، به سختی صدایش را از هنجره بیرون میکشید و میگفت : این زن شبیه دیوانه هاست. ولی دیوانه نیست. ه