عشق و عاشقی نوجوانی



قسمت سوم و پایانی
یک سال پس از فراغت از دانشگاه، یکی از روزها کسی از همکلاسی های دوران مدرسه ام را در نزدیکیِ محل کارم در شهر کابل دیدم. به همدیگر مانده نباشی گفتیم. رفتیم خانه او چای نوشیدیم و فراوان قصه کردیم... او از اینکه شمایل با شوهرش کابل آمده و اینجا زندگی می کنند یاد کرد. و گفت جمیل پدر شمایل نیز همراه با فامیلش اینجا در کابل زندگی می کنند... من نیز در همان روزها خانواده ام را از زادگاهم به کابل انتقال داده بودم. مشتاق آن بودم تا شمایل را پیدا کنم و با او در ارتباط باشم. از هر کسی که او و شوهرش را می شناخت جویای آدرس خانه اش بودم. تا اینکه بعدها  آدرس خانه او را از جمیل پدر شمایل بدست آوردم. جمیل از کسی خبر شده بود که ما کابل آمده ایم. او و پدرم که هنوز دوستان ظاهراً صمیمی بودند، گاه گاهی که فرصت شان دست می دهد از همدیگر جویای احوال می شوند... باری جمیل در کارگاه پدرم، واقع در ناحیه سیزدهم شهر کابل در قبل از ظهر یکی از روزهای تابستانی  به دیدن پدرم آمد. آنها با هم فکاهی گفتند. خندیدند. از زندگی و کار و بار شان صحبت کردند و از اوضاع و احوال سیاسی کشور... آنها از سالهای دور گاه گاهی همدیگر را به مهمانی نیز دعوت می کردند. تابستان همان سال (پنج سال قبل) جمیل از پدرم دعوت کرد تا همراه با فامیل برای یک شب مهمان او باشیم. پدرم از دعوتش استقبال کرد. او شبِ مهمانی را مشخص و آدرس خانه اش را برای پدرم بیان کرد... ما در یک شب تابستانی به مهمانی جمیل رفتیم. آدرس دقیق خانۀ جمیل را نمی دانستیم. وقتی از خانه به مقصد خانه جمیل راه افتادیم، تلفنی با او تماس گرفتیم و آدرس خانه اش را جویا شدیم. او جواب داد؛ شوهر شمایل نیز در آن بزم دعوت است. سرکوچۀ ... منتظرش باشیم. او آنجا خواهد آمد و راهنمای ما به خانه جمیل خواهد شد... ما حرکت کردیم و سر کوچۀ مورد نظر منتظر شوهر شمایل موترمان را متوقف کردیم. پانزده دقیقه سپری نشده بود که در آینه عقب نمای موتر متوجه شدم که موتر دیگری در عقب موتر ما توقف کرد. سرم را از پنجره موتر بیرون کشیدم. دیدم کسی از داخل موتر پیاده شد و با تکان دادن دست به من اشاره داد که پیشاپیش او داخل کوچۀ راه بیافتم. راه افتادم. کوچه کم عرض و در فاصله های کوتاه کوتاه یک دست انداز داشت. صدمتر داخل کوچۀ حمام پیش نرفته بودم که دو عراده موتر فورونر از پیچ خوردگی سمت چپِ آخرِ کوچۀ به سمت ما پیش آمد. در فاصلۀ پنج شش متری از موتر ما توقف کرد. آنها کوچه را بند انداخته بودند. توقف کردم و از موتر پیاده شدم. شوهر شمایل نیز موترش را متوقف کرده بود. کنار موترش رفتم. پنجرۀ سمت چپش را باز کرد. سلامش دادم. ازش خواستم پیاده شود و برود به درایوران فورونر فرمایش کند که موترهای شان را به کناری بکشند تا موترهای ما از کنارشان رد شود. او پذیرفت و پیاده شد. محضِ پیاده شدن او پنجرۀ چپ سیت عقب موتر باز شد. زنی که چادر سیاه به سر کرده بود و کودک نوزادش را در بغل داشت، سرش را از پنجره بیرون کشید و با لحن آرام پرسید چطور خودت نرفتی؟ متوجه شدم که او شمایل است. از سمت چپ موتر حاملش حرکت و پیش روی آن در پرتو نور زرد رنگ چراغ موتر شمایل، در حالیکه دستانم را در جیب فرو می بردم و خاطرات چهارده سال قبل با شمایل را در ذهنم دوباره به خاطر می آوردم، رو به سوی پنجرۀ پیش روی موترش ایستادم. در حالیکه به پنجرۀ راننده خیره شده بودم، سرفصلهای خاطرات چهارده سال قبل با شمایل را در ذهنم مرور کردم. تبسمی بر لبانم جاری شد و شوق از وجودم لبریز. حرکت کردم، رفتم کنار پنجرۀ سمت چپ موتر حامل شمایل. شمایل با دو کودکش در سیت عقب درایور نشسته بودند. سلامش دادم. احوالش را پرسیدم. گونه های کودک خُرد سالش را لمس کردم و بوسیدم. شمایل نیز زبان گشود. تشکری کرد و از فامیلم پرسید.
گفتم: همه خوب اند. خانه پدرت که رسیدیم مادرم را حتماً آنجا می بینی.
 او با صدای آرام و صمیمانه گفت: خدا را شکر. مادرت هم آمده؟
گفتم: آری.
سپس او گلایه کرد و گفت: چرا هیچ وقت خانۀ ما نمی آیید. نه تو. نه مادرت. نه خواهرانت.
من که هنگ کرده بودم و پاسخی مناسب نداشتم، گفتم: ما خانه تان را بلد نیستیم. وقتی بلد شدیم حتماً احوال گیرت می آییم. شمایل بلافاصله آدرس خانه اش را به من گفت...
من از او پرسیدم: شمایل! همه چیز خوش می گذرد. چند فرزند داری؟
در حالیکه موهای آویخته روی گونه هایش را لای انگشتان دست راستش قبضه کرده بود گفت: اری. فضل خداست همه چیز خوب است. سه فرزند دارم. دو پسر و یک دختر.
گفتم: شمایل! تو واقعاً خوش بختی. امیدوارم همیشه دلت شاد و تن ات سالم باشد. من هنوز دوستت دارم.
تبسمی کرد. شوق صحبت در تمام چهره اش پیدا بود. و گفت: تشکر. شما هم خوش بختید. من هم هنوز شما را دوست دارم. امیدوارم همیشه شاد باشید.
گفتگوی من و شمایل هنوز پایان نیافته بود که شوهرش با کناره کردن فورونرها از سر راه ما به سرعت طرف موترش دوید و مرا صدا کرد که "برو حرکت کن"، من از شمایل خداحافظی کردم و سریع رفتم طرف موترم. راه افتادم. پیش خانه جمیل که رسیدیم، شوهر شمایل با فشار روی دکمه هارن موترش به من فهماند که به مقصد رسیده ایم و باید توقف کنم. موتر را کنار کشیده و خاموش کردم. همه از موتر پیاده شدیم. شمایل با دو کودکش نیز از موتر پیاده شد. شوهرش پیشاپیش ما هدایت کنان؛ یا الله یا الله گفته، سوی مهمانخانۀ جمیل راه افتاد. شمایل در حالیکه کودک یک ساله اش را در بغل داشت، دست راست مادرم را در دست راستش فشرد. روی آن خم شد و بوسید. مادرم نیز از روی چادر سیاه فرق سر، گونه‏ها و پیشنانی اش را بوسید. من کنار دروازۀ حویلی جمیل پدر شمایل ایستاده بودم. آنها نیز به دروازه نزدیک شدند. من مادرم را تعارف کردم که پیشاپیش ما داخل حویلی راه بیافتد. مادرم داخل حویلی شد. شمایل لبخند زنان به من تعارف کرد که داخل بروم. من به او تعارف کردم. او خندید و گفت: اینجا، من امشب مهمان دار شمایم. من خندیدم و تشکر کردم. داخل حویلی شدم و به مهمانخانه ای جمیل رفتم. مجلس مهمانی پایان یافت. من امیدوار بودم با فراغت از مهمانی و برگشت بسوی خانه نیز شمایل را می توانم ببینم. اما او آنشب را کنار مادرش ماند و من تا امروز دیگر ندیدمش...
از آن شب به بعد من بارها تصمیم گرفته ام، بروم و شمایل را در خانه اش دیدار کنم. باری تابستان پار امسال تا دمِ درِ خانه اش رفتم. دروازۀ حویلی شان که به رنگ زرد کاهی است اندکی باز بود. ارتفاع دیوارهای حویلی شان دو متر بیشتر نبود. کرولای طلایی رنگی نیز داخل حویلی شان دیده می شد. شمایل اما دیده نشد. لحظه ای مکث کردم. خاطرات آن شب مهمانی و چهارده سال قبل را در ذهنم مرور کردم. اما جرئت نتوانستم درِ خانه شمایل را تک تک بزنم و از اینکه به دیدار آمده ام آگاهش سازم. می ترسیدم اگر کسی از سایر اعضای فایل شمایل ببیند که من او را به دیدار آمده ام و او نیز با من گپ و گفت ها دارد، شاید هزاران سوء تعبیر اخلاقی در حق ما کنند. حتی شوهر شمایل که فرد تحصیل کرده ای است، شاید هنوز دست دادن شمایل به دیگران را بدهنجاری جنیسی تلقی می کند و از صحبت او با دیگران سوء ظن بداخلاقی نسبت به او پیدا می کند ... او را ندیده بازگشتم. تمام مسافت چهار کیلومتری میان خانۀ ما و شمایل را پیاده پیمودم و به این فکر کردم که آیا شمایل هم از این تراژیدیِ فراق لذت می برد؟... چی می دانم، او شاید بیشتر از من لذت می‏برد و شاید هم هیچ تصوری از فراق و دوری ندارد و اصلاً در خیال این چیزها نیست... اما واقعیتِ افتاده میان ما این است که ما از هم دور افتاده ایم و این یک تراژیدی است برای من. من محکومم که بار این تراژیدی را پیوسته بر شانه‏هایم حمل کنم. و صبورانه آنرا در پرتو خاطراتِ زیستۀ مان به طرز وجد انگیز تحمل کنم. تحمل تراژیدی فراق شمایل در پرتو خاطرات زیسته و اشتیاق شوریدۀ ما، چه بسا لذت بخش تر از شادمانی است که منبع آن خرد/آگاهی است و نیز یکی از منابع حسی.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

جنگ افغانستان و توهمات وجه داخلی آن

توهم برداشت قشری و مغزی از دین

دموکراسی قومی، جنبش‌های اجتماعی و جامعه چند قومی