عشق و عاشقی نوجوانی


من هرچند مهرِ پاک شمایل را همواره در دلم نگهداشتم ولی دیگر هرگز دنبال شمایل نرفتم. بخصوص که او دیگر به عقد یک مرد سرخ چهره با موهای زردِکم رنگ، اندام لاغر، قد متوسط، چشمان آبی، لبان برآمده و تیزگفتار و لاف زن در آمده بود.
شمایل در حین نابالغی اش، درست وقتی که قادر شده بود زندگی را بدون جستجوی معنایش تا اوج لذت زندگی کند، عشق را بدون فهمِ معانی اش در همۀ وجودش حل کند، آینده را بدون پیش بینی در عین باز بودنش هرلحظه از آنِ خود کند، در دام یک مرد بالغ افتاد. او از آن به بعد نمی دانم در زندگی چی کشید.ما آنوقت دلشاد و خوش بخت بودیم. و واقعاً نمی پرسیدیم و نمی دانستیم عشق چیست. زندگی چیست. آینده چیست. فلسفه چیست. مرگ چیست. و... شمایل عشقِ چی بسا بی ریا و حقیقی در وجودش داشت نسبت به من. و من چه بسا او را بخاطر وجودش تا کُنه وجودم دوست داشتم. ما پاکترین نوع عشق انسان به انسان را در قلبهای مان، نگاه های مان و تصورات مان نسبت به همدیگر پرورانده بودیم. اما هرگز در هیچ نامه و پیامی حرف و سخنی از عشق نگفته بودیم. من وقتی هشیار شدم و بالغ شدم پرسیدم عشق چیست؟ زندگی چیست؟ مرگ چیست؟ و هزارویک پرسش دیگر.شمایل اما تا اکنون هم شاید نمی پرسد عشق چیست. زندگی چیست. خوش بختی چیست. و... اما پیوسته خوش بخت است. و پیوسته عشق در دلش هست و عاشقانه زندگی می کند. از همین رو شمایل تاکنون وقتی مرا می بیند شانه بالا می اندازد. خرامان راه می رود. گوشۀ چشمی نگاه می کند. لبخند می زند. و چادرش را روی سر و گردن می تکاند ... او واقعاً آرامش دارد و خوش بخت است. و هرآنکه آرامشش برقرار و پاینده است خوشبخت است. خوش بختی همان پایداری و پویندگی آرامش انسان است. شمایل واقعاً خوش بخت است. او فرزندانش را دوست دارد بی آنکه بداند دوست داشتن چیست. چه اهمیتی دارد. اگر دوست نمی داشت چی می‏شد. و... او با دیدن من خاطرات بی ریای عاشقانه اش را زنده می کند و از سر می گیرد بی آنکه بپرسد یا بداند عشق چیست. تعهد چیست. اخلاق چیست. و... و من چقدر سیه روزم که آرامشم را گم کرده ام و از خوش بختی بدور افتاده ام.از ماجرای عشق من و شمایل قریب به چهارده سال گذشت. دوازده سال قبل من در آستانۀ برگزاری جشن فراغتم از کلاس دوازدهم مدرسه بودم. تنها چهار ماه باقی بود تا من در جشن فراغتم گل به گردن می آویختم، از دوستانم تحفه دریافت میکردم و در حلقه دوستان صمیمی ام موسیقی می شنیدم و می رقصیدم که، در یک روز تابستانی شمایل جشن عروسی اش را تجلیل می کرد.من خبر عروس شدن شمایل را در یک روز تابستانی قبلاً از پیک مخفی مان، شنیده بودم. جمیل پدر شمایل نیز دو روز قبل از مراسم عروسی کارت دعوت به آدرس خانه ما فرستاده بود و پدرم آن کارت را پس از دریافت، شب هنگام قبل از صرف غذای شام به من داد تا بخوانم در آن چه نوشته شده است. در کارتِ دعوت از شمایل نامی نبرده بود. آنجا صرف نام شوهر شمایل را نوشته بودند. شوهر شمایل فرد تحصیل کرده‏ای بود. او تا مقطع لیسانس تحصیل کرده است. گاه گاهی در فعالیت‏های مدنی با تحصیل کرده های جوان نیز سهم می گرفت. باری شش سال قبل او را در یک مجلس گفتگو در میان تعدادی از فعالان جوان مدنی ملاقات مختصری کردم. او در آن مجلس ایرادات طولانی، مدلل و چه بسا تحریک آمیز در مورد رعایت و احقاق حقوق مدنی و انسانی افراد و به خصوص زنان واقلیت های محروم جامعه داشت. یادم هست که او از هزاره ها چندین بار بعنوان مردم محروم در جریان صحبت‏هایش یاد کرد. من در پایان مجلس خواستم او را مفصل ملاقات کنم. کنارش رفتم. سلام دادم و دست راستش را گرفتم و فشردم. هنوز حتی موضوع صحبت ما مشخص نشده بود، متوجه شدم که در چهره اش نوعی احساس شرمندگی و ملالت پیدا است؛ گونه‏هایش از اندازه معمول سرخ تر گشته بود. نگاهش سرگردان بود و نمی توانست مستقیم به چشمهایم نگاه کند. انگار او از من آزردگیِ در دل داشت و بابت آن با من ناآرام و از من متنفر بود... به نوعی ابراز عدم تمایل صحبت با من کرد... متعجب شدم. فکر کردم او شاید می دانست من قبلاً با شمایل همسر او رابطه عاشقانه داشته ام، و او شاید این را ننگی برای خودش تلقی می کند و چه بسا تحمل ناپذیر. و از این بابت از من متنفر است و با من ناآرام... با خودم فکر کردم آیا او شمایل را از این بابت که با من رابطه عاشقانه قبل از ازدواج داشته است، آنگاه که عصبانی و احساساتی می شود طعنه نخواهد زد؟ او را تحقیر و توهین نخواهد کرد؟ با او بعنوان یک موجود ناپاک برخورد نخواهد کرد؟ در وضعیت نورمال او در پسِ ذهنش در مورد شمایل چه فکر میکند و چه قضاوتی نسبت به او دارد؟... من پاسخ سوالهایم را نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم. اما این را نیک می دانم که شمایل یک قربانی است. هر چند او هرگز نخواهد دانست که یک قربانی است. و من بزرگترین آرزویم برای شمایل این است که او هیچ گاه نداند که یک قربانی است. شمایل در ندانستن دلشاد است. او در ندانستن بردبار است و صبور. او در همان ندانستن‏هایش می تواند فرزندانش را چه بسا بی ریا و طبیعی دوست داشته باشد و همین طور همسرش را. برای او توان دوست داشتن بسی ضرورتر از توان دانستن است. دوست داشتن برای شمایل منبع تامین شادی و آرامش زندگی او است... همسر شمایل آنقدرها هم بد نیست. او قبل از عروسی با شمایل، اشتیاق بسی پُرشور برای وصلت به شمایل داشت. من آرزو کردم ای کاش اشتیاق و شور عاشقانه شوهر شمایل به شمایل آنطوریکه که قبل از عقد در وجودش پرُشرر بود هنوز هم پُرشرر باشد... باری پیک به نقل از شمایل برایم قصه کرد که شوهر شمایل چه اشتیاقی سوزناکی قبل از نامزادی، نسبت به شمایل داشته است؛ او با وساطت برادر بزرگش و چند تن از عقاربِ موسفیدش بیش از پانزده بار به خواستگاری شمایل پیش جمیل رفته است. و بخاطر فراهم سازی قناعت و رضایت جمیل پدر شمایل، پولهای هنگفتی را به او بعنوان "گله"، "شیربها" و "سردیگدان" وعده داده بود... او بالاخره قناعت جمیل را برای نامزاد شدنش با شمایل فراهم ساخت؛ نامزاد شد، خویشی گری کرد و بعداز قریب به دوسال عروسی.من جشن عروسی شمایل را در یک روز گرم تابستانی از بلندای تپۀ قلم به نظاره نشسته بودم. آن روز اطراف خانه شمایل چندین موتر نوع کرولا، سراچه، تونس و یک عراده تراکتور زیر سایه‏های درختان توت پارک شده بودند. صدای دُهل و ساز و آوازِ بخصوص زنان از فاصلۀ دور قابل شنود بود. پیش روی خانۀ شمایل، کنار چشمه روی خرمن جای، خیمه‏ای بر پا کرده بودند. خیمه مخصوص اشتراک کنندگان مرد بود. مردان در آنجا غذا می خوردند. قصه می کردند. موسیقی می شنیدند. قطعه بازی می‏کردند. می‏رقصیدند. بخصوص وقتی داماد (شوهر شمایل) داخل خیمه رفت تا یک دست لباس و جوره کفش دامادی اش را که فامیل شمایل برایش تهیه کرده بودند، و در آنروز زیر خیمه در حضور همه شرکت کنندگان مرد، دوستان نزدیکش آنها را به تنش می کردند،  صدای هلهله - و - دُهل - و موسیقی بلندتر شد. اما وقتی لباس و کفش و دیگر وسایل داماد را در انظار اشتراک کنندگان از باب نمایش یکی یکی نام گرفته بلند میکردند، من چندین بار صدای صلوات گروهیِ اشتراک کنندگان را نیز از داخل خیمه شنود کردم.لباس دامادی شوهر شمایل را به تنش کردند. او را از داخل خیمه بیرون بردند و داخل حیاط حویلیِ جمیل منتظرش ماندند تا عروس آماده شود و زنان او را از خانۀ پدرش جمیل، بیرون بیاورند و دستش را به دست همسرش بسپارند... شاید ده دقیقه نگذشته بود که دسته‏ای از دختران جوان با لباس های رنگارنگ، دهل زنان، رقص کنان و آواز خوان پیشاپیش عروس (شمایل) از دروازۀ حویلی جمیل بیرون شدند. من شمایل را از بلندای تپۀ قلم با لباس عروسی اش توسط دوربین روسیِ پدرم به خوبی می توانستم ببینم. او چادر سرخ رنگ مزین با گلهای دوخته شده‏ی جلادار، تمام قامت متوسطش را پوشانده بود و در میان دستۀ دخترانِ جوانِ رقاص و آوازخوان نرم نرم، آهسته آهسته قدم بر می داشت سوی موتر تدارک دیده شده برای عروس و داماد. وقتی او از دروازۀ حویلی پدرش بیرون بر آمد همسرش که چندین حلقه گل در گردنش آویخته بود در حالیکه نوک پنجه های دستِ راست شمایل را در دست گرفته بود، در سمت راست شمایل همراه با او نرم نرم حرکت می کرد. دختران رقاص و آواز خوان آنها را تا کنار یک عراده موتر کرولای سفید رنگ، مزین به گل‏های سرخ و سفید، و تکه‏های نازک سبزرنگ و نارنجی، با دهل و آواز و رقص همراهی کردند. آنگاه تمام اشتراک کنندگان جشن عروسی شمایل در موترها سوار شدند و در حالیکه موتر عروس پیشاپیش همه قرار داشت، همه شان بسوی خانه داماد راه افتادند. من آنها را تا در خم و پیچ‏های قریه های کیتی و تَوقُل گم نشده بود با چشمان خیره و احساس تراژیکِ توأم با لذت تعقیب می کردم...از آن روز به بعد دیگر هرگز به دیدار شمایل از روی اراده نرفتم. اما هرگز قادر به فراموشی او نیز نگردیدم. همواره تراژیدی فراقش را بردبارانه تحمل کردم. شاید دروغ گفته بود معلم ادبیات و فلسفه ما که آدمی موجود فراموش کار است؛ من از نخستین روزهای عشقم به شمایل، هرگز قادر به فراموشی هیچ رخدادی در مورد شمایل نشده ام. شاید هم فراموشی نوعی تحمل بردبارانه و تراژیکِ جدایی است که سرشت آن لذت است و منبع آن شاید عشق و شاید دیوانگی و شاید هم کین.خزان همان سالی که تابستانش شمایل عروس شد. من نوزده سالگی ام را تکمیل می کردم و در آستانۀ برگزاری جشن فراغتم از مدرسه قرار داشتم... بعداز فراغتم از مدرسه، قریۀ زادگاهم را ترک و ساکن کابل شدم. یک سال بعدش من با سپری کردن کانکور قبول دانشگاه شدم. چهار و نیم ماه اول سال تحصیلی ام را که سپری کردم، به زادگاهم رفتم... رفتم به دیدار پیک مخفی مان تا از شمایل احوالی بیابم. او را در خانه خودشان ملاقات کردم. با چای و چاکلیت و خجور از من پذیرایی کرد. از درسهایم پرسید. از اینکه کابل خوش می گذرد برایم یا آنجا. و چیزهای دیگر. پیک مخفی در جریان صحبت هایش با صدای آرام برایم گفت شمایل دختری به دنیا آورده، خبر داری؟... خندیدم. گفتم : نه! تازه از تو خبر می شوم.او خندید. گفت یک پاکت چاکلیت گرفته برو تبریکی دخترکش.گفتم:تو باید همراهی ام کنی.گفت: خوب است. اگر نرفتی چی؟...گفتم: اگر نرفتم تو از طرف من برو و تبریکش بگو.خندید و گفت: این بار ببینمش برایش حتماً می گویم...رخصتی ده روزۀ تابستانی ام ختم شد و برگشتم کابل. سه چهار سال دیگر هر چند که به زادگاهم نیز می رفتم، از شمایل اما خبری نداشتم. پیک مخفی هم دیگر برایم نگفت که دختر نوزاد شمایل را از جانب من به او تبریک گفت یا نه. من نیز در این مورد هیچ کنجکاویِ نکردم.سه سال دیگر گذشت که من از دانشگاه سند فراغت دریافت کردم. فامیلم به مناسبت تجلیل از فراغتم از دانشگاه اوایل زمستان 86 بزم مختصری را در خانه ترتیب دادند. معلمان و همه دوستان و خویشاوندان مان را دعوت کرده بودند. جمیل پدر شمایل نیز در آن بزم با همسرش دعوت بود و هر دو، شرکت نیز کرده بودند. من داخل حیاط حویلی، پایین راه پلۀ که به مهمان خانۀ ده متری ما منتهی می شد به استقبال مهمانان ایستاده بودم. جمیل لباس سفید بر تن داشت. عینک فوتوکورمیک روی چشم هایش مانده بود. و چادری نازکِ سبز رنگ بر شانۀ چپش انداخته بود. با ورود به حیاط حویلی وقتی مرا دید تبسمی بر لبانش جاری شد. نزدیکم شد و سلام داد. دستم را به گرمی فشرد و سپس بغل گشود، و مرا صمیمانه در بغل در کشید. گونه هایم را بوسید، گفت تبریک باشد عزیزم. امیدوارم آیندۀ خوشی داشته باشی. ما شما را دوست داریم. شما چشم امید ما هستید... من نیز دستش را به گرمی فشردم و گونه هایش را بوسیدم. ازش تشکر کردم. سپس او را تا دهلیز مهمان خانه همراهی کردم...بزم تجلیل از فراغتم به خوشی سپری شد. برگشتم کابل. در ناحیه سیزدهم این شهر خانه‏ی کهنه ای را اجاره کردم و در یک مدرسه خصوصی معلم فلسفه و انسان شناسی شدم. عایدم مخارج زندگی ام را کفایت می کرد. من پر مصرف نبودم. سال دو دست لباس بیشتر ضرورت نداشتم. لباسهایم را معمولاً از فرشگاه های معمولی شهر به قیمت ارزان خرید می کردم. کتاب های مورد ضرورتم را از کتاب فروشی عرفان که مسئول آن دوستی نزدیک با من داشت به شکل قرض می توانستم تهیه کنم. هفتۀ یک پاکت سیگار PEN کفایتم می کرد. غذای بسی معمولی می خوردم. کمتر اتفاق می‏افتاد که در رستورانت ها غذای گران قیمت بخورم و از مارکیت‏های گران قیمت خرید کنم. تنها هفته یک بار با یکی دو دوست صمیمی ام می رفتم به یکی از قلیون خانه‏های شهر قصه می گفتیم و قلیونی دود می کردیم... قبل از فراغتم از دانشگاه اما چه بسا بی مصرف تر از دوران پس فراغتم بودم. آنگاه همه در چهره و اندامم فقر وخیمی را تماشا می کردند. تعدادی از دوستانم با دیدن وضعیت بدِ فزیکی ام حتی حس ترحمشان نسبت به من گل می کرد... باری یکی از همکلاسی‏هایم که آدمی خیلی شیک پوش بود، در پایان سال چهارم تحصیلی ام، در یک روز برفی بعداز سپری کردن امتحان مضمون هرمونتیک، در بیرون کلاس متوجه شده بود که من با وجود بیش از پنج سانتی متر برف روی زمین، هنوز چپلق در پای دارم، به من نزدیک شد. گفت: جمعه بریم اتاق من، برایت یکی دو جلد کتاب نگهداشته ام. آنها را برایت تحویل بدهم. بلافاصله پذیرفتم. رفتیم اتاقش در نزدیکی های پل سرخ. او دو جلد کتاب به من داد. سپس یک جوره کفش سفید رنگ ورزشی را از گوشه‏ی اتاقش انداخت وسط، گفت: این کفشها را همین تازگی‏ها یکی از دوستانم برایم تحفه فرستاده است. اما از اندازۀ پاهایم خردتر است. اگر اندازۀ پاهایت است بردار تو پا کن... در جا متوجه شدم که او شاید اساساً حس ترحمش نسبت به من افروخته شده و ازین بابت به بهانۀ تحفه کتاب به اتاقش دعوتم کرده است. هرچند ته دل می خندیدم و در ذهنم می خواندم که من هم سال دوم و سوم دانشگاه به آن آقای کفاش پیرِ که دمِ دروازۀ لیلیه پسران دانشگاه، کفشهای رهگذران را می دوخت و رنگ می زد، حس ترحم داشتم و با قطعیت فکر میکردم زندگی بر او بار سنگینی است که تحفه‏ی جز درد و رنج ندارد. حتی گاهی فکر می کردم کشتن او، بلکه کسانی شبیه او عملِ چه بسا نیکو است. اما بعدها وقتی عینک کامو و نیچه و هدایت و کافکا از چشمم افتاد و شکست، دریافتم که شادی انسانها فقط در تامین رفاه آنها نیست. هرکس مطابق طبعیت و نوع نگاهش به عالم و آدم و نوع نسبتش با زندگی منبعی برای تامین شادی و ناشادی اش در زندگی دارد. از این رو در حالیکه ته دلم می خندیدم و خودم را به نادانی زده بودم، در ذهنم خطاب به همکلاسی نیک اندیشم، می گفتم: این روش زندگی من است. من دلشادم و مضطرب. اما باخودم صادقم و بی ریا. از نداشتن رنج نمی برم. این عاید من از فلسفه است... در هرحال جورۀ کفش را برداشتم و به پایم کشیدم. کفش از اندازه پاهایم بزرگتر بود... کشیدم و ماندم روی کف اتاق. گفتم در پای من اما بزرگتر است. او فقط گفت متاسفم! گفتم تشکر رفیق خوبم... این جلد کتاب تحفه ات برای من همه چیز است... سپس از اتاقش بر آمدم. او تا بیرون دروازۀ اتاق همراهی ام کرد. ازش خداحافظی کردم و رفتم به اتاق خودم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

جنگ افغانستان و توهمات وجه داخلی آن

توهم برداشت قشری و مغزی از دین

دموکراسی قومی، جنبش‌های اجتماعی و جامعه چند قومی