عشق و عاشقیِ نوجوانی

قسمت اول

هنوز کودک نابالغ بودم. جشن هفده سالگی ام را هنوز سپری نکرده بودم. چیزی از عشق، آینده، زندگی و فلسفه نمی دانستم.  پدرم؛ بلکه فامیلم نیز از عشق و فلسفه و زندگی و آینده چیزی نمی دانستند. باری پدرم بخاطر تمایل عاشقانه ام به شمایل دختر دوم جمیل معلم مدرسۀ ما توبیخ ام کرد، ناسزایم گفت و تهدید به محروم کردنم از مکتب کرد. من اما پیوسه دور تپۀ قلم را که خانه شمایل در دامنۀ آن، کنار چشمه، در میان انبوهی از درختان توت و سیب و بادام موقعیت داشت، روز یکی دوبار دور می زدم تا از فاصلۀ چند کیلومتری هم اگر شده یک بار قامت شمایل را پوشیده با چادر نارنجی و سرخش ببینم. سه سال بود که تقریبن پیوسته روز یکی دو بار دور تپۀ قلم را به امید دیدن اندام اغواگرِ شمایل گشت می زدم. دیدن اندامش از فاصله دور برایم راحت بود، شور آفرین و خیال انگیز. روزی که او را با لباس سرخ یا نارنجی – که معمولاً بیش از همه رنگهای دیگر دوست داشت – می دیدم، خیالاتم قد می کشید و وجودم پُر می شد از شعف و شادی و نشاط.
آنزمان من چقدر خوشبخت بودم؛ شمایل را همه روزه در مسیر مدرسه در تلاقی گاه دو مسیرِ منتهی به مکتب می دیدم. لباس سیاه تمیز و اوطو کشیده به تن می کرد. بَیک چرمی سیاه رنگی را روی بازوی چپش می انداخت. خوشه خوشه از موهای سیاه رنگ اش را از زیر چادر سفید رنگش بیرون می افشاند. او هیچگاه در مسیر مدرسه تنها رفت و آمد نمی کرد. معمولاً خواهر بزرگترش شقایق، در مسیر مدرسه همراهش بود. در راه مدرسه من هرگز جرئت نکردم به چشم او نگاه کنم. باری، یکی از روزهای گرم تابستانی از مکتب راهی خانه بودم و در مسیر راه او زیر درخت بادام انگار منتظر همراهش ایستاده بود، که نگاه‏های مان اتصالی کرد. لبخندی ظریفی بر لبانش رویید. من تمام بدنم لرزید. نگاهم پژمرد. حافظه ام برای لحظه‏ای پاک شد. اما نمی دانم چگونه شد که راهم را پیش گرفتم و به راه رفتنم ادامه دادم. پاهایم پستی و بلندی زمین را به درستی نمی گرفت. انگار افساری در دستش داشت که قبض آن را در حواس و روان من بسته بود. هرچه دورتر می شدم حس می کردم انگار افسارم را از دستش می گسلم. وارد قریه که شدم در خم و پیچ راه های میان قریه و پشت دیوارهای گِلیِ خانه های قریه، حالت نورمالم را بازیافتم و توانستم بیاد بیاورم که اوحین اتصال نگاه‏های مان لبخندی نیز بر لبانش روییده بود.تصویر آن لبخند هنوز که هنوز است در خاطرم بافی است. اما من چقدر ناسپاس بوده ام. هرگز نقاش نشدم تا آن یگانه لبخند مونالیزاییِ شمایل را روی بوم ابریشمی به تصویر می کشیدم. من از آن روز به بعد دیگر هرگز جرئت نکردم به چشمان شمایل از نزدیک نگاه کنم، بلکه شمایل را از نزدیک حتی ببینم. او در تصورم شبیه یک کره آفتاب شده بود. هر بار می خواستم به او نزدیک شوم یا به چشمانش نگاه کنم از ترس می لرزیدم و از شرم می پژمردم. دیگر به خاطر ندارم شمایل را از نزدیک به چشمهایش نگاه کرده باشم. او را همواره از بلندای تپۀ قلم و گاه از بام خانه یکی از دوستانم رووف خان، که فقط دوصد متر با خانۀ شمایل و شاید کمتر از صد متر از چشمه‏ی که شمایل از آن کوزه گِلی اش را  پُر آب می کرد یا دستان بلورینش را آنجا شستشو میداد، فاصله داشت، میدیدم.بیش از دوازده سال قبل، باری خانه دوستم رووف جشن عروسی برپا بود. شمایل با مادرش که زنِ شوخ طبع و دلشاد بود در وسط حویلی پیشاپیش عروس و داماد همراه با زنان دیگر می رقصیدند. من رقص شمایل را از دهلیز مهمانخانۀ مردانه منزل دوم خانه رووف نظاره می کردم. مادرش و زنان جوانِ دیگر از شمایل بهتر می رقصیدند. اما شمایل از همۀ زنان آنجا و مادرش مشاهدین را آسوده تر و بیشتر اغوا می کرد. من مطمئن بودم که شمایل آنروز قطعاً می دانست من از گوشه ‏ی او را در حال رقصیدن نظاره می کنم. او آنروز بسی دلپذیر رقصید و بسی سرگردان دید. او بعدها این موضوع را در نامه‏ای که بدست همان عروسی که شمایل در جشن عروسی اش رقصیده بود، به من فرستاد و یادآوری کرد. او نوشته بود: آنروز در جشن عروسی... رقصیدم و مطمئین بودم که تو از جایی پنهانی مرا تماشا می کنی. اما ندیدمت. به هرحال. از رقصم خوشت آمد؟... کاش تو هم می رقصیدی و من از گوشه‏ی پنهانی تماشایت می کردم....من در جواب او از نظاره کردنش در حال رقصیدن از دهلیز منزل دوم خانۀ سمت شرقی حویلی رووف، یاد کردم؛ و نوشتم: هربار چادرت را روی سرت می تکاندی و موهایت را می افشاندی، از شوق دیدنت لبریز می کردم و در خود نمی گنجیدم. اما وقتی رُخَت را سوی دهلیز منزل دوم می چرخاندی از ترس اتصال نگاه‏های‏مان می لرزیدم، می ترسیدم، خودم را جمع و پشت در پنهانم می کردم. نمی دانم چرا از اتصال نگاه‏های مان اینقدر می ترسم. به هرحال از رقصیدنت به وجد آمدم و مشتاقم رقصت را بیشتر ببینم. در عروسی اسد هم برقصی. من تماشایت می کنم. از تبادل آن نامه ها به بعد عشق ما قطعی تر شده بود... اما دیری نگذشت که شمایل از طریق پیک مخفی ما، شفاهاً پیامم کرد که پسری جوانی پدرش را با پول خر(اغوا) کرده و پدرش تصمیم دارد شمایل را به عقد آن پسر در بیاورد. اما او دوست ندارد به عقد او در بیاید. می خواهد رابطه عاشقانه اش را تا آخر خط با من حفظ کند. می خواهد تحصیلاتش را ادامه دهد. و شاید سرشاری و شادمانی های نابالغی و کودکانه اش را؛ قبل از آنکه بالغ گردد و بزرگ شود و بپرسد یا بداند که عشق چیست. زندگی چیست. آینده چیست. فلسفه چیست. و هزار و یک "چیست" دیگر را.هر چند که شمایل سنگینیِ اراده و تصمیم پدرش مبنی بر تعیین سرنوشتش را هر روز روی شانه هایش احساس می کرد اما او هرگز از من درخواست همکاری نکرد. شاید او می دانست که من کاری برای نجات او انجام داده نمی توانم. درحالیکه هنوز جشن هفده سالگی ام را سپری نکرده بودم. نمی توانستم اقتدار پدرش جمیل را در مورد تصمیم‏ش در قبال آینده شمایل به چالش بکشم. حتی نمی توانستم پدر خودم را وادارم تا درِ خانه شمایل به خواستگاری اش برای من برود... من و شمایل هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم که به نجات شمایل از عقد آن پسر بیانجامید. چون ما هنوز در خانواده های مان کودکانِ نابالغ با عقل کچه شمرده می شدیم. پدرم همیشه میگفت عقل بچه کچه است.او بعداز آن عصرها پس از غروبِ آفتاب، پیوسته کنار چشمه می آمد و من زیر درخت چارمغز در فاصلۀ 40 متری چشمه نزدیک حویلی رووف به ساقۀ درخت تکیه می دادم و تمام حواسم را معطوف به حرکات شمایل می کردم. شمایل کنار چشمه با دختران خردسال و گاهی با زنان بزرگتر از خودش شوخی می کرد. خنده می کرد. آب تِیتَه‏کان بازی می کرد و... ولی هنوز جسارت نگاه کردن به چشم های او را نداشتم. من فقط اندامش را می دیدم و حرکات بدنش را وقتی که، او چشم هایش سوی من نبود....او از اینکه من جرئت نگاه کردن به چشم های او را نداشتم به پیک مخفی ما گفته بود: نمی دانم چرا او همیشه وقتی من طرفش نگاه می کنم، مسیر نگاهش را تغییر می دهد. شاید او می شرمد. شاید هم از روی حیا باشد. به هر حال او برای من دوست داشتنی است. کاش پدرم از عقد کردن من به .... صرف نظر می کرد.پیک وقتی این سخن را از او به من رساند، ذوق شده بودم و همزمان متوجه شده بودم که او را از دست می دهم و باید کمکش کنم. فقط دو روز بعداز آن به همکاری پیک به مادرم فرمایش کردم که مادر شمایل را ببیند و برایش وعده کند که ما قصد دوستی با آنها را داریم. مادرم اما به من خندید. گفت هنوز برادران بزرگترت بی زن است و تو زن طلب شدی؟... کدام فامیل را دیدی که از فرزند سومش شروع کند. مسخره است این کار.من سکوت کردم. پیک هم چیزی نگفت. چند دقیقه بعد پیک خداحافظی کرد و راهیِ خانه اش شد. من باز هم نتوانستم تحمل کنم. به مادرم دوباره توصیه کردم. مادرم شب بعد، موضوع را با پدرم در میان گذاشته بود. پدرم هرچند با جمیل پدر شمایل، دوستان صمیمی بودند، اما نمی دانم چرا از آنها خوشش نمی آمد. به جواب مادرم گفته بود: از آنها خوشم نمی آید. این فکر را از سر بدر کنید.وقتی مادر واکنش پدر را برایم بیان کرد، دیگر نومید شدم. تصمیم پدر را نمی شد تغییر داد. مادر برایم گوشزد کرد که اگر پدر از رابطه ات با شمال با خبر شود این بار بیشتر از شدیدتر توبیخت خواهد کرد و شاید از مکتب هم محرومت کند.ترسیده بوم مبابا از مکتب محرومم کند و راهی ایرانم کند. از این رو محطاتانه و کمتر از پیش دور تپۀ قلم به مقصد دیدن قامت نارنجی پوش و گاه سرخ پوش شمایل گشت می زدم. و صبح‏ها هم در مسیر مدرسه گام‏کشال قدم برمیداشتم تا شمایل بیاید و از کنارم رد شود و من از پشت، راه رفتنش و قامتش را تماشا کنم... شمایل اما همواره دوست داشت ما همدیگر را از دور و نزدیک زود زود ببنیم. او باری با پیک پنهان ما گفته بود: او چرا دلسرد شده است. بسیار دیر دیر می بینمش. در مسیر مکتب هم راهش را سریع می پیماید و حتی گاهی جدا می پیماید... پیک از روی شوخی به شمایل گفته بود: تو دیگر مال مردم شده ای. دیگه منتظر نباش پسران نو جوان دنبالت بیایند.



نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

جنگ افغانستان و توهمات وجه داخلی آن

توهم برداشت قشری و مغزی از دین

دموکراسی قومی، جنبش‌های اجتماعی و جامعه چند قومی