جستارهای در فهم نظری حقوق بشر



جستار سوم
معنی آزادی در حقوق بشر
اهمیت طرح موضوع
اعلامیه جهانی حقوق بشر تمام آزادی‌های انسان را منهای آزادی پوشیدن؛ خوردن و نوشیدن در ماده‌های1، 3، 13، 16، 18، 19، 20، 21، 23 و 27 تصریح و تأکید کرده است و به تمام انسان‌ها این حق را قائل شده تا بی هیچ گونه تبعیض از تمامی حقوق و آزادی‌های ذکر شده در اعلامیه جهانی حقوق بشر بهره مند گردند.
اما آزادیِ که در اعلامیه جهانی حقوق بشر مراد می‌گردد چیست؟ آنچه هویداست این است که آزادی در سراسر اعلامیه جهانی حقوق بشر به معنی یکسان مراد نمی‌گردد؛ در ماده اول آزادی چنان امر تفکیک ناپذیرِ وجود انسان با رویکرد اگزیستانسیالیستی بیان می‌شود: «تمام افراد بشر آزاد زاده می‌شوند[...]»[ماده اول اعلامیه جهانی حقوق بشر]. در این بیان، انسان با زاده شدن به آزادی می‌رسد. زاده شدن انسان یعنی حضور غیرارادی انسان در جهان. حضور غیرارادی انسان در جهان از آنجایی که معطوف به اکتشاف جهان چنان امکان برای انسان است، در حقیقت آغاز آزادی انسان نیز می‌باشد. وجود موجودات غیرانسانی از آنرو که معطوف به اکتشاف جهان چنان امکان نیست وجود آزاد نیز نمی‌باشد. اگر حضور انسان در جهان نیز به اکتشاف جهان چنان امکان نرسد هرگز حضور آزاد نخواهد بود. این همان واقعیت بنیادینی‌ست که وضعیت ما را می‌سازد.
از ماده سوم الی آخر اما هر آنجایی که از آزادی سخن به میان می‌آید صریحاً چنان حقِ طبیعی و مدنیِ افراد بشر منظور است که رویکردِ آن آشکارا هیومنیستی/انسان گرایانه می‌باشد: حق آزادی گشت- و- گذار و اقامت، [حق آزادی پوشیدن، خوردن ونوشیدن که البته در اعلامیه بیان نشده ولی می‌توان آنرا در موازی با سایر آزادی‏های انسان در مدنظر آورد.]، حق آزادی همسر گزینی، ازدواج و تشکیل خانواده، حق آزادی تشکیل اجتماعات و انجمن‌ها، حق آزادی اندیشه، اعتقاد، وجدان و بیان، حق آزادی گزینش کار و... آزادی چنان حقِ طبیعی و مدنیِ انسان فرعی‌ست بر اصالت انسان چنان سوژة خودبنیاد. انسانی که خود را چنان سوژة خودبنیاد فهم نتواند موجود آزاد نیست اما حق دارد تا از یک مجموعه صلاحیت‌ها در زندگی فردی و اجتماعی‌اش برخوردار باشد؛ این صلاحیت‌ها شامل تمام حقوقی می‌شود که در اعلامیه جهانی حقوق بشر از آن بعنوان حق آزادی انسان یاد شده است. همین طور جامعه و فرهنگی که نتواند انسان را چنان سوژة خودبنیاد در خود به تحلیل برد، آزادی انسان در آنجا هرگز میسر نخواهد بود.
هدف من از پرسشِ معنی آزادی در حقوق بشر تصریح و تحلیل همین تفاوت میان مراد از آزادی در مادة اول و مراد از آزادی در سایر ماده‌های حقوق بشر می‌باشد. همچنان پرسش از معنی آزادی در حقوق بشر برای ما از دو جهت اهمیت بسزایی دارد. اول اینکه با توجه به تصویب قانونی اعلامیه جهانی حقوق بشر در قانون اساسی افغانستان، ما مکلف و متعهد به رعایت و حمایت کاملِ حقوق بشر هستیم. از آن جمله است رعایت آزادی انسان‌ها. با گشایش معانی آزادی با توجه به رویکردهای نهفته در پسِ آن در اعلامیه جهانی حقوق بشر، ما بطور ضمنی به این مسئله مواجه خواهیم شد که ظرفیت‌های فکری، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی خویش را برای رعایت/عدم رعایت آزادی آنطوریکه در اعلامیه جهانی حقوق بشر مراد شده است، بربسنجیم؛ که لازمه منطقیِ این برسنجیدنْ بررسی علمی و فلسفیِ ظرفیت‌های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی ما برای برتاباندن/برنتاباندن ارزش‌های بنیادی حقوق بشری مانند آزادی می‌باشد. دوم اینکه مسائل اساسیِ همچون آزادی، برابری، حقوق بشر، دموکراسی، حکومت، قدرت، زن و امثالُهم، برخلاف سایر فرهنگ‌ها و جوامع، در افغانستان هیچ‌گاه همچون ضرورت منطقیِ رشدِ فرهنگیِ جامعه مطرح بحث‌ها و گفتمان‌های آزاد نبوده است بلکه همیشه در فرصت‌های جنبیِ حضور و حمایت سیاسی و نظامیِ کشورهای مقتدرِ خارجی در افغانستان مطرح بحث بوده است. مثلاً‌ با دخالت شوروی در افغانستان و روی کار آمدن کمونیست‌ها مسائل ایدیولوژی مارکسیستی، برابری طبقاتی، استثمار، استعمار، حفظ دین و غیره تبدیل به مسئله جدیی اندیشه شده بود. همین طور حضور امریکایی‌ها و ناتو در افغانستان در جنب مسائل سیاسی مسائل حقوق بشر، زن، دموکراسی، آزادی، برابری و.... را مسئله جدی فرهنگی ساخته است. فرصت‌های جنبی، ایجاب‌گر موضوعات جنبی است: زن، حقوق بشر، آزادی، برابری، دموکراسی و امثال این‌ها بعنوان مسائل جنبی در زمینه‌های جنبی مطرح بحث اند نه بعنوان مسائل کانونی که در زمینه‌های کانونی مطرح بحث باشند. با این حال این پرسش پیش می‌آید که چگونه می‌توان مسائل جنبی و فرصت‌های جنبیِ فرهنگی و اجتماعی را به فرصت‌ها و مسائل کانونی تبدیل کرد؟ بر فرهنگیان ماست که باید به این مهم بیاندیشند و تلاش کنند تا مسائل و فرصت‌های فرهنگیِ جنبیِ ایجاد شده را به مسائل و فرصت‌های کانونی فرهنگی تبدیل کنند.
باور من این است که اگر در پرتو حمایت سیاسیِ بین المللی از افغانستان مسائل اساسیِ چون آزادی و برابری و زن و حکومت و.... بصورت جدی مطرح بحث نگردد و تبدیل به مسئله گفتمان‌های سیاسی و فرهنگی نشود و در ذهنیتِ بخصوص نسل‌های نوین و جوان ما بعنوان مسائل اساسی زندگی شان جا باز نکند در غیر آن در فضای مستقل فرهنگی ما هرگز موضوعیت گفتمانی پیدا نخواهد کرد. از این رو باید در فرصت‌های ایجاد شده، به مسائل اساسی همچون آزادی و زن و حکومت و قدرت و سایر مسائل مرتبط با آنها بصورت جدی‌تر و با شتاب هرچه بیشتر پرداخت.
آزادی چنان وجود انسان
اگر وجود انسان را برکنده از موقعیت‌هایش صرفاً چنان وجود انسان در نظر آوریم در آنصورت انسان چنان آزادی(وجودآزاد) قطعیت شک نابُردار است. چون اولاً هر انسانی بدون هیچ آموخته‌ی حتی آموخته‌ی زبان، قادر به فهم اگزیستانسیال از حضورش در-امکان‌ها خواهد بود. دوماً تمام انسان‌ها بصورت برابر قادر به گزینش آزادانه و تجربة آزادانه‌ی امکان‌ها خواهند بود. اما اگر انسان را در موقعیت‌هایش تعریف و تحلیل کنیم هیچ گاه قادر به کشف حقیقت وجود او نخواهم شد. چون او که اساساً برسازندة موقعیت‌هایش می‌باشد با فهم شدن در موقعیت‌هایش برساختة موقعیت‌هایش تعریف می‌شود. مثلاً تعریف ما از زن بعنوان ناموس برساختة موقعیت‌های زنانه است، همین طور تعریف ما از انسان بعنوان موجود سیاسی برساختة موقعیت‌های زندگی اجتماعی او است... و این شیوه نه تنها ما را به کشف حقیقت وجود انسان ره نمی‌برد که حتی به تقلیل انسان به صفات انسان نیز می‌انجامد. از همین جهت من ترجیح می‌دهم از ساده‌ترین واقعیت در مورد وجود انسان بیاغازم و آن اینکه: انسان زاده می‌شود، زندگی می‌کند(امکان‌هایش را به تجارب زیسته تبدیل می‌کند) و می‌میرد. با زاده شدنْ در امکان‌ها حضور می‌یابد. با زندگی امکان‌ها را از آنِ خودش می‌سازد و به تجارب زیسته اش تبدیل می‌کند. و در نهایت با مرگ او قربانی ناخواستة امکان‌ها وآزادی‌اش می‌شود. از این نگر انسان براساس زاده شدنش یک وجود فاتح است، بر اساس زندگی‌اش یک وجود آزاد است و بر اساس مرگ‌ش یک قربانی است.  اما برای هر موجود زنده حضورْ آغاز بودش یابی در- امکانهاست و همین طور مرگ پایان این بودش یابی. به این معنی که برخلاف تصور رایج در میان ما، انسان به نحوی ویژه و طرح ویژه‌ی پیشینی در جهان حضور نمی‌یابد بل به همان نحوی حضور می‌یابد که سایر موجودات زنده حضور می‌یابند. اما انسان مرزش را از آنجا متمایز می‌کند که به نحوی ویژه‌ی حضورش را درک می‌کند و جهت می‌بخشد که هیچ موجودی دیگری قادر به این امر نیست. و آن این است که انسان حضورش را حضور در-امکان‌ها درک می‌کند و از این طریق به کشف آزادی‌اش می‌رسد. کشف آزادی، انسان را هر آن بسوی مواجهه مدام با وجود اصیلِ انسانی سوق می‌دهد که همانا خود آزادی است. این مواجهه دقیقاً همان فهم اگزیستانسیالی است که انسان هرلحظه از طریق امکان‌های فرارویش از وجود خودش می‌یابد. مثالی بیاورم: من در همین لحظه که این مقاله را می‌نویسم با صدها گزینة دیگر نیز مواجه هستم که می‌توانم بجای نوشتن این مقاله یک یا چندتای از آنها را برگزینم، به آنها بیاندیشم، آنها را براساس طرح‌های خودم به تجربه زیسته ام تبدیل کنم و.... اگر به فرض من یکی را بر می‌گزینم، نه به کشف آزادی ام رسیده ام و نه در مواجهه با وجودم قرار گرفته ام. چون برگزیدن یکی از امکان‌ها است. من می‌توانم بر نگزینم. برگزیدن یا برنگزیدن هر دو در فضای وجود دارد که در آن فضا هزاران گزینة پیدا و پنهانی دیگر نیز وجود دارد که من خود را در آن فضا نه فقط بعنوان فاعل گزینش بل بعنوان موجودی که فضا از آنِ من است، درک می‌کنم. یعنی من خود را صرفاً چنان فاعل مجردِ شناسا و گزینش‌گر درک نمی‌کنم بل بعنوان فاعل همبسته و جاری در امکان‌های نامحدود درک می‌کنم که هیچ یک از آنها نیستم ولی حس می‌کنم وجود من همان اندازه که توانایی برگزیدن یا برنگزیدن است به همان اندازه امکان‌های است که بیرون از من برای برگزیده شدن یا برگزیده نشدن وجود دارد. من آنگاه که فهمی از حضورم در امکان‌های نامتعین پیدا می‌کنم در عین زمان به فهمی نامتعین بودنِ ماهیت خودم نیز دست می‌یابم. کشف و مواجهه با وجود انسان اساساً از اثر حاصل شدن این فهمِ موازی از حضور انسان در-امکان و نامتعین بودن ماهیت انسان صورت می‌پذیرد. ماقبل بر این کشف و مواجهه، وجود انسان نزد انسان= غرایز تن+توانایی کورِ بر‌گزیدن. اما بعداز این کشف، وجود انسان نزد انسان=آزادی بودن+توانایی برگزیدن+ غرایز تن+امکان‌های نامتعین. از این نظر انسان اساساً پس از آنکه حضورش را حضور در-امکان‌ها درک می‌کند و به کشف آزادی می‌رسد متولد می‌شود و آنچه را زندگی ویژة انسانی می‌خوانیم از کشف آزادی او شروع می‌شود. اما این کشف هرگز چنان کشفیات علمی کشف علّی نیست بل کشفی به تمام معنی اگزیستانسیال است که طی آن انسان خود را مقیم در آزادی در می‌یابد و هیچ مرزی میان وجود و آزادی‌اش نمی‌تواند تمیز دهد. آنچه را ماده اول اعلامیه جهانی حقوق بشر در مورد آزادی انسان بیان می‌کند مطابق است با همین معنی از آزادی. یعنی وقتی می‌گوید انسان آزاد زاده می‌شود می‌توان آنرا چنین تصریح کرد که انسان در-آزادی زاده می‌شود و در-آزادی باید زندگی کند و در آزادی باید به سر برد.
وقتی انسان را چنان موجودی مقیم در-آزادی درک کنیم اولاً امکان تقلیل آزادی او به صلاحیت‌های قانونی و تفویضیِ که باید از مجرای قدرت تامین شود را سد کرده ایم. دوماً امکان تقلیل انسان به بُعدی از ابعاد وجودش را نیز کاهش داده ایم. سوماً او را بعنوان موجودی که در آزادی اش فاعل خلق دوگانگی های منطقی-زبانیِ حق و باطل، خوب و بد، زشت و زیبا و امثال آن می‌باشد به کرسی نشانده ایم. در این صورت او دیگر بدلیل اینکه حق است یا مورد عنایت است شایسته آزادی نیست بل بدلیل اینکه وجودش عین آزادی است آزاد است.
آزادی چنان حق انسان
آزادی حق من است. در جهان کنونی این ادعا ادعای همگانی است: زن و مرد، پیر و جوان، سیاه و سفید، فرمانروا و فرمان‌بردار، فقیر و غنی و... همه مدعی آن اند که آزادی حق شان اند. در جهان کهن اما این چنین نبود. به حکم طبیعت و گاه به اعتبار خدا کسانی آزاد بودند و کسانی هم بنده. بنده‌ها هیچ‌گاه مدعی آزادی نبودند. آنها فقط برای تابعیت و اطاعت از آزادگان عمل می‌کردند. حتی در عصر کنونی نیز جوامعی وجود دارد که مطابق با ارزش‌ها و ساختارهای کهن شان انسان‌ها را به آزاد و بنده تقسیم می‌کنند. در این گونه جوامع بطور کلی اکثراً زنان و کودکان بندگان اند و مردان آزادگان. مثلاً زنان حتی در نوع لباسی که می‌پوشند، غذایی که می‌خورند، نوشیدنی که می‌نوشند، شنیدنیِ که می‌شنوند، دیدنی که می‌ببینند، کسانی را که با آنها ارتباط برقرار می‌کنند و... باید مطیع مردان باشند. اما مردان می‌توانند این چنین نباشند. چرا؟ چون مردان مقتدر اند و زنان ضعیف. مثالی بیاورم: بیشترین قربانیان خشونت‌های درون خانوادگی زنان و بعد کودکان اند. در عین حال بیشترین اِعمال کنندگان فزیکیِ خشونت مردان اند. چرا؟ چون مردان بنا بر اقتضای ساختار خانواده مقتدرترین افراد خانواده به حساب می‌آیند. اقتدار آنها از طریق سه اصل اساسی تامین شده و محفوظ باقی می‌ماند: 1. محرمیت خانواده که باعث می‌شود خانواده را به یک کانون رازْ که همه چیز آن در خودش بماند و هیچ گاه بیرون درز نکند. 2. انطباق ساختاری و فرهنگی خانواده با ساختار و فرهنگ جامعه که باعث می‌شود خانواده از حمایت فرهنگی و ساختاری جامعه برخوردار شود. مثلاً اگر زنی علیه شوهرش مرتکب خطای شده باشد، شوهر برای سرکوب و بازخواست او حمایت اجتماعی را با خود دارد اما عکس آن کمتر ممکن است. 3. استقلال خانواده از دخالت های بیرون خانگی، که باعث می‌شود خانواده از دخالت‌های بیرونی مصئون بماند.
در جوامعی که از ارزشها و ساختارهای کهن برخوردارند به لحاظ عملی میزان اقتدار فرد حدود آزادی او را تعیین و برحق بودن او را تضمین می‌کند : امپراطور/شاه از آنرو که مقتدر ترین است آزاد ترین است و برده از آنرو که ضعیف ترین است بنده‌ترین است. بنا براین در جهان کهن آزادی، قدرت و حق همواره باهم اند؛ هرکه قدرت داشت حق است و حق آزاد است و هر که نداشت بنده است. اما در جهان نو همگان مدعی آنند که حق اند و آزاد اند، آیا این بدان معنی است که همگان مقتدر شده اند یا مرزی میان قدرت، حق و آزادی برکشیده شده است؟
تا قبل از قرن بیستم و پدید آمدن اگزیستانسیالیزم هایدگر و سارتر هیچ مرزی بندیی شفافی میان قدرت و آزادی و حق وجود نداشت. اما درشت‌ترین خط مرزی که میان جهان کهن و جهان نو(جهانی پسا رنسانس) کشیده شد این بود که: در لایه‌های نظری و فلسفی آنطوریکه هایدگر نیز یاد می‌کند انسان را بجای خدا نشاندند و صفاتی را به انسان بخشیدند که قبل از رنسانس آنرا به خدا می‌بخشیدند. از باب مثال قبلاً تنها خدا حق، آزاد و خودبیناد بود ولی در فلسفة پسا رنسانس انسان خودبنیاد، حق وآزاد توصیف شد. دکارت سرتاج این اندیشه بود. او انسان را اقامت‌گاه سوژه‌ی میدانست که خودبنیاد و خودرای، حق و آزاد است و به همین اعتبار انسان فزیکی نیز خودبنیاد، حق و آزاد انگاشته شد. اما این برداشت نتوانست از سنت بنیادیِ اندیشه‌یِ قبل از خود ببرد و مرزی میان آزادی، حق و قدرت برکشد، تنها تحولی عمیقی که پدیدار گشت این بود که انسان را به مفهوم عام آن احیا و در کانون قرار داد. عدم بُرّش اندیشه فلسفیِ جدید از سنت تاریخیِ که ی عینی و عملی اما درشت ترین مرزی که میان جهان کهن و جهان نو کشیده شد اینهایدگر آنرا سنت متافزیک می‌خواند باعث شد که در ابعاد گوناگون حتی در مورد تعدادی از اقشار ضعیف جامعه مانند زنان، سرکوبگرانه عمل کند یا دست کم بی تفاوت باقی بماند. در لایه‌ها بود که تحولات بزرگ ساختاری در ابعاد سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و اعتقادی جامعه رونما گردید که باعث تکثیر بخش اعظمی از قدرت، در تمام لایه های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی جامعه شد. یعنی ساختاری پدید آمد که در آن، قدرت از حالت متمرکز به حالت غیرمتمرکز استحاله یافت. در این گونه ساختار اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و حتی اقتصادی کثیری از افراد، گروها، طبقات و.... به نحوی از انحا صاحب اقتداری می‌شوند که این اقتدارْ همبسته با هم همدیگر را به سوی آزادی شان به پیش می‌رانند. اما زمینه ساختاری هنوز زمینه همه شمول و عمومی نیست حتی زمینه عمومی بصورت مُدل آرمانی نیز وجود نداشت. زنان بعنوان بخشی از پیکر اجتماعی نه تنها در بعد نظری بل حتی در ابعاد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی نیز تا قرن نوزده و بیست فراموش شده بودند و حتی بسیار کسان نمی‌خواستند آنها را به خاطر بیاورند. مثلاً کانت زنان را عاری از نهاد خرد ورز میدانست. هگل آنها را ناتوان از اندیشه فلسفی می‌دانست، مارکس هرگز از استثمار خانگی زن حرفی به میان نیاورد و... اما با اگزیستانسیالیزم مرز میان آزادی و قدرت روشن شده و در نهایت آزادی اصیل انسانی تحقق یافت.
به هرحال، تا قبل از اگزیستانسیالیزم هایدگر و سارتر هیچ مرزی شفافی میان آزادی، حق و قدرت وجود نداشت. آزادی بخصوص در ابعاد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی برابر بود با مجموع اختیارات و صلاحیت‌های تفویض شدة قانونی که قدرت به لحاظ ساختاری قابلیت برتاباندن آنرا داشت. مطابق این رویکرد هر انسانی که اقامت‌گاه سوژه تلقی شود و بطور مستقیم یا غیرمستقیم(بصورت مدنی) شریک قدرت باشد حق است و آزاد است. یعنی در این رویکرد انسان در بعد نظری بدلیل اینکه خودبنیاد است حق است و چون حق است صاحب آزادی است. و در بعد عملی انسان چون مقتدر است (که اقتدار صفتی از خودمتکایی او است) حق است و چون حق است آزادی دارد.
مفهوم آزادی در اعلامیه جهانی حقوق بشر از ماده سوم الی آخر نیز مطابق است با همین تعریف و همین رویکرد. یعنی من اگر مطابق اعلامیه جهانی حقوق بشر حق آزادی بیان دارم، بدان معنی است که من در کاربرد زبانم برای بیان امور بصورت قانونی از یک مجموعه صلاحیت‌های برخوردارم که قبلاً برخوردار نبودم. و همین طور سایر آزادی‌های که بعنوان حق آزادی انسان در اعلامیه جهانی حقوق بشر از آن یاد شده است. همانطوریکه اشاره رفت بهره مندی از آزادی به این معنی، هر چند مشروط است. اما بسوی لابشرط شدن به پیش خواهد رفت. چون با پدید آمدنِ ساختارهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگیِ که قابلیت برتاباندن اشتراک همگان در قدرت را داشته باشد ناممکن است که از آزادی چنان صلاحیت‌های انسانی عبور نکند و به آزادی چنان وجود انسان نیانجامد. تاریخ آزادی خواهی بشر نشان داده که آزادی انسان‌ها از آزادی چشم‌ها و گوشها و زبان آنها آغازیده است و به احیا و تحقق وجود آزاد آنها انجامیده است.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

جنگ افغانستان و توهمات وجه داخلی آن

توهم برداشت قشری و مغزی از دین

دموکراسی قومی، جنبش‌های اجتماعی و جامعه چند قومی