در باره تربیت افراد
اشاره: این نوشته را پارسال برای مجله آینه معرفت نوشته بودم. نمیدانم آنجا منتشر شده بود یا نه.
1
پدران و مادران، بلااستثنا، بنا به تمایل طبیعی، به فرزندان شان از رهگذر اخلاق، زبان و دین میآموزند تا از لحاظ رفتاری و اخلاقی و اعتقادی و حتی فکری میراث داران/خواران وفادار و متعهد آنها باشند، همین طور است آموزگاران نااهل در قبال دانش آموزان شان. ولی این رسمیست بربری، و اساساًروشی برای تکرار نسلها: نسلهای که بنا بر ناخودآگاه اجتماعی شان بطور ناخواسته اولاً از تنوع آفرینیهای عینی و ذهنی برای کامجویی از زندگی میگریزند و به حصارهای سنتیِ محروم و محدود شان پناه میگیرند؛ بطوریکه رواناً در محرومیت شان مصئونیت(آرامش) نیز مییابند. دوماً خودشان را یا بعنوان عناصر مادون قدرت تعریف میکنند که مستقیماً محکوم به فرمانبرداری و اطاعت اند و یا هم بعنوان عناصر بیرون از شبکۀ روابط قدرت که باز هم به نحوی غیرمستقیم محکوم به فرمان برداری و اطاعت اند.
اما به هرحال هستند ماجراجویانی نادری که برای والدین و آموزگاران و فرمان روایان شان نه فقط میراث داران/خواران متعهد نیستند، بلکه بدلیل بی میلیِ فطری شان نسبت به میراث بری و میراث داری، همیشه نقطۀ آغازین دگرگونیهای فراگیر ساختاری در تمامی ابعاد زندگی اجتماعی انسانها نیز میشوند؛ تجارب تاربخی در اکثر جوامع نشان میدهد که خانوادههای که در آن ساختار به گونۀ بوده است که افراد بنا بر جنسیت و سن شان به مالک و مُلک تقسیم میشدند، به لحاظ ساختاری زمانی متحول و دگرگون شدهاند که: الف) کسی از اعضای آن خانواده بطور عینی و ملموس جسورانه به نافرمانی از مالکانش بر خاسته است. مثلاً ظاهرش را نه به خواست مالکاش –که همان خواست جامعه است- بل به ذوق و میل خودش آراسته است، روابطاش را با سایرین بنا بر میل و ضرورت خودش تعریف و برقرار کرده است نه مبتنی بر اقتضای خانواده یا جامعهاش، همسرش را به خواست خودش بر گزیده است نه به خواست والدیناش و همین الی آخر ب) در آن خانواده بنابر غریزه لذت جویی و سهولت طلبی استفاده از امکانات سهولت بخش مانند پول، تلویزیون، رادیو، ماشینآلات و... نه تنها به ممانعت مواجه نشده بل مایه غرور شخصیتی و احترام اجتماعی اعضای آن خانواده نیز شده است. ج) رخنه سواد(آگاهی/علم) در زندگی آن خانواده.
از آنجایی که تغییر و دگرگونی پیش از هر چیز دیگر امر عملی و پراگماتیک است صرفاً افرادی در پدید آوردن آن نقش بنیادی بازی میکنند که عملاً در کنشهای رفتاری و گفتاری و نوشتاری شان در روابط اجتماعی دگرگونه عمل میکنند؛ مانند منتقدینِ متفکر که به دلیل پوششهای گستردۀ رسانهای نقش افراد دیگر از جمله لاتها-اعم از دختر یا پسر- را تحت شعاع حتی منفی قرار میدهد. در حالیکه افراد لات بی آنکه بطور علمی بداند حصارهای سنتی را در عمل بیش از دیگران و حتی رادیکالتر از دیگران ویران کرده و انکار میکنند. اما در جامعه بنابر محافظ کاری دستگاههای قضایی و امنیتی و حتی علمی و منفور بودن لاتها در ذهنیت عمومی نقش مثبت آنها در ایجاد دگرگونیهای اجتماعی مدام مورد کتمان قرار گرفته و با آنها به شیوه سرکوب با ابزار سرکوب برخورد میشود. ولی انسانها که در پی دگرگون سازیهای رادیکال میباشند از ریشه دارترین دلبستگیهای معمول (دلبستگی به میهن، به انسان، به علم، به دین، به خدا، به پول، به سنت، به میراث و به...) که انسانهای عادی در گیرو آن خود را میپوسانند، رها اند. این ناوابستگی به همه چیز است که در عالی ترین سطح این انسانها را قدرتِ والای گشایشِ جهان برتر میبخشد، و در نازل ترین سطح آنها را به سایکلوپهای ویرانگر بتهای اخلاق، علم، دین و... مبدل میسازد. اما این انسانها هرگز از چشم انداز جهان برتری که میگشایند داوری نمیشوند بل فقط از چشم انداز تودههای خوارگشته و بتهای که ویران کرده اند داوری میشوند. از همین رو است که جامعه با تمام نیرو بی آنکه خود بداند مدام در صدد تضعیف و حذف طبیعت ویژۀ(طبیعت شر) این نوع انسانها است؛ ساختار زبان، اخلاق(بخصوص اخلاق نثارگرای دینی و تابعیت گرای سیاسی)، سیستم تعلیم و تربیه(بخصوص سیستم غیرسکولار)، برنامه های سیاسی، بدون استثنا کمینگاهها و دامهای سازمان یافته برای صید این نوع انسانها حذف طبیعت شر در آنها هستند. همنشینی اخلاق و تربیت در ادبیات ما دقیقاً از همین ارادۀ حذفِ طبیعتِ شر در انسان ناشی میشود. دقیقاً از همین جا است که مرز بین ارزشها و انتظارات اخلاقی و ارزشها و توقعات تربیتی فرو میریزد و در نتیجه 1- سیطرۀ اخلاق و تمام عناصر مرتبط با آن(دین، آموزش و پرورش، زبان و...)بر سراسر اندام زندگی انسان میسر میشود. 2- نهادهای کنترول(از حکومت گرفته تا مدارس و خانوادهها) بطور غیرقابل کنترول قدرت را در جهت افزایش اطاعت و مطیع سازی افراد به شیوۀ استبدادی اعمال میکنند.
2
در مراکز تربیتی ما، کودکان آنگاه که شروع به یادگیری زبان میکنند، نخست بوسیله پدران و مادران و سپس بوسیله آموزگاران و مربیان و سپس بوسیله مدیران اجتماعی و سیاسی با انواعِ از قالبهای مشخص و از پیش تعریف شدۀی رفتاری و گفتاری و اعتقادی و اخلاقی و حتی فکری که با دوگانگی های ارزشیِ همچون خوب-بد، باادب–بیادب، فضیلت-رذیلت، هنجار-ناهنجار، ارزش–ضدارزش، کفر-دین، گناه-ثواب و.... تعمید دیده اند، شبیه سازی فکری-فرهنگی میشوند -این شبیه سازی افراد را که اساساً بنیاد دینی دارد «تربیت» مینامند. از باب مثال مادران در خانوادهها بلااستثنا این امر حق خودشان میدانند که فرزند بخصوص دخترش را چنان تابع ارزشگذاریها و داوریهای اخلاقی و اعتقادی و فکری خودش کند که دخترش دیگر از هر گونه داوری و ارزشگذاری فردی بی نیاز باشد. همین طور است پدران در قبال فرزندان پسرش و معلمان در قبال دانش آموزان سربراه و مطیعش.
والدین، مربیان آموزشی و مدیران اجتماعی که با تربیت افراد و بخصوص کودکان، بطور خواسته یا ناخواسته صرفاً در پی همانند سازی اخلاقی و رفتاری و اعتقادی و فکری آنها با خودشان میباشند، در واقع تربیت شوندگان را سلب فاعلیت فکری و رفتاری نموده و در نتیجه به موجودات شی وارهای قابل کنترول، تعقیب، مراقبت، بازجویی و بهره برداری تبدیل میکنند. دقیقاً از همین جا است که سیستمهای تربیتی بعنوان حربههای جادوییِ اعمال قدرت در اولویت توجه سازوکار قدرتهای سیاسی قرار میگیرد. و نیز از همین جاست که تمامی دست اندرکاران امورات تربیتی بلااستثنا در تمامی نهادهای تربیتی(از خانواده و مدرسه گرفته تا آکادمیهای نظامی) همسو با منافع قدرت عمل میکنند، حتی اگر منافع قدرت منافع مافیایی و نامشروع باشد مانند قدرت حاکم در افغانستان. اما همسویی نهادهای آموزشی و تربیتی و اجتماعی و... با منافع قدرت امر حتمی و غیر قابل انکار است چون همسویی با منافع قدرت ضامن حیات این نهادها میباشد. به هرحال نمیتوان انتظار داشت، که قدرت اعم از مشروط و نامشروط، همسو با طبیعت آدمی عمل کند. یعنی قدرت بلااستثنا ماهیت مغایر با طبیعت آدمی دارد و همین طور تمامی نهادهای که ماهیتاً حیات شان وابسته به همسویی با منافع قدرت اند، نمیتوانند همسو با طبیعت آدمی عمل کنند. چون قدرت اساساً بر بنیاد تعریفی از انسان سامان مییابد که انسان بر اساس آن تعریف، خودش را برای خودش جعل کرده و منکر میشود: «انسان موجودی اجتماعی/سیاسی است»، «انسان موجودی خداگونه و الهی است». بدون شک احمقانهترین تعریف از انسان این است که بگوییم انسان طبیعتاً موجودی اجتماعی/سیاسی است. و انسان دقیقاً زمانی ماهیتش را منکر شد که خود را حیوان اجتماعی/سیاسی و خداگونه تعریف کرد.
اما به هرحال ماهیت لعن شدۀ انسان را با هیچ عنصری نمیتوان احیا کرد مگر با عناصری که بتوانند ناهمسو با قدرت عمل کند، بی آنکه تداوم حیاتش به خطر بیافتد. و آن چیزی جز دو عنصر تعلیم و تربیت و بخصوص عنصر تربیت نمیتوانند باشند.
تربیت میتواند مایه رادیکالی ترین نوع دگرگونیهای ما شود، در صورتیکه آنرا نه به غایت شبیه سازی یا همانند سازی نسلها بل به ثمر نشاندن طبیعت ویژۀ آدمی تعریف کنیم و به کار بندیم.
آری نشر شد
پاسخحذف