میراث نسل
یک)
دقیقاً نمیدانم چه شد که پس از مرگاش، میراثی که از خود بر
جا مانده بود، بیشتر از همیشه به چشم بیاید. تنها یک باب خانه گِلی در حدود پنج
صد متر مربع و حدود یک و نیم جریب زمینِ قابل زرع که آن هم نه در موقعیت واحد،
بلکه در دو سه موقعیت مختلف قرار داشت، برای هفت فرزند دخترش بجا گذاشته بود.
فرزنداناش به شوخی میگفتند، قسمت هر کدام ما از زمین پدری فقط به اندازه جای یک
درخت است که وقتی تنومند میشود، برای ریشه دواندن جای کافی و برای شاخ و برگ
کشیدن فضای کافی دارد. او خودش هم وقتی زنده بود، میگفت چندان میراثی برای
فرزندانم ندارم که بجا بگذارم. حق با دخترانم است. واقعاً هم سهم هر کدام از آنها
از زمین میراثی من بیشتر از جای یک درخت نیست. ولی کوشش میکنم قبل از آنکه با
مرگ همسفر شوم، میراثی مناسبی برای فرزندانم دست و پا کنم. این سخن را او بارها
به فرزندانش نیز گفته بود. شاید برای همین بود که تا توان داشت سخت کار میکرد.
همیشه ساعت سه صبح از خواب بلند میشد و تا ساعت ده شب کار میکرد (به قول خودش
جان میکند).
اکثر اوقات در سفر بود. ولی بسیار کم اتفاق میافتاد که مدت
یک سال در سفر باشد. معمولاً هر شش ماه و گاهی هشت ماه بعد یک بار به خانه بر میگشت.
برگشتناش به خانه همواره با خوشحالی برای همه اعضای خانه همراه بود. چون تحفههای
متنوعاش برای اعضای خانواده شعف انگیز بود. از کتابهای ده صفحهای و هشتهزار
صفحهای گرفته تا چاکلیت و اسباب بازی و لباسهای خواب را دربر میگرفت... در خزان
سال 1369 وقتی از سفر هشت ماهه به خانه برگشت، برای اورانوس که سومین دختر بزرگش بود،
تحفه ویژهای آورده بود: یک پایه تلسکوپ مستعمل مدل قدیمی.
اورانوس در آن روزها آخرین امتحانهای پایان ترم هشتم، سال
چهارم رشته نجوم شناسی را سپری میکرد. فقط یک هفته بعد فراغتاش از مقطع لیسانس
را جشن میگرفت. پدرش قبلاً به دخترانش گفته بود: برای من جشن فارغ التحصیلی شما
آن جشنیست که در داله تجلیل شود.
آنها قبلن، جشن فراغت نقره و نگین خواهران بزرگتر اورانوس
را نیز در داله تجلیل کرده بودند. اورانوس هم وقتی امتحاناتاش به پایان رسید، فراغتاش
را در اولین روز برفی سال 1369 همراه با اعضای خانواده و اهالی روستای داله در
مهمانخانهی پدرش جشن گرفتند. تمام اهالی روستا در جشن فراغت اورانوس زیر یک سقف
جمع بودند. میخوردند، میخندیدند، میرقصیدند، میسرودند و مینواختند. نوروز
ژاله که عادت داشت در جشنها شمله کشال برقصد، آنروز با رقص «شمله کشال»اش به
خاطره شدن جشن فارغالتحصیلی اورانوس بیش از همه نقش بازی کرد.
جشن که همزمان با پایان روز، به پایانش نزدیک میشد. پدر
اورانوس تلسکوپ مدل قدیمیای را که ویژه اورانوس خریده بود با یک حلقه گل صنعتی که
به گردن آویخته میشد، در میان هلهله و هوراهای اهالی روستا، به دخترش تقدیم کرد. تلسکوپ
داخل یک کارتنِ مکعب مستطیلی قرار داده شده بود و روی آن یک برچسب مستطیلیای سفید
چسپانده بود. روی برچسب با خط نستعلیق نوشته بود: این تسلکوپ تحفه فراغت دخترم
اورانوس است. امیدوارم این تلسکوپ به اورانوس و اورانوس به اهالی قریه کمک کند تا همه
باهم اورانوس را ببینند. دیدن اورانوس چقدر جهان کم وسعت اهالی قریه را فراختر
خواهند کرد. امضا. زارع. 11 قوس 1369
دو)
اورانوس در آن لحظه سرشار بود از شادی. کادوی حاوی تسلکوپ
را به زحل خواهر کوچکش داد. پدرش را به آغوش کشید، دست راست و گونههایش را به
گرمی بوسید. سپس برای لحظهای نگاهاش را به نگاه پدر دوخت. در حالیکه لبخند لطیفی
بر لبان و چهرهاش جاری شده بود، به آرامی گفت: نمیدانم، چطور ازت تشکر کنم پدر!
اکثر وقتها که خودم فکر میکنم، احساس مدیون بودن میکنم به تو. و گاهی فکر میکنم
که اگر فلان اتفاق ناچیز در زندگی تو نمیافتاد، آیا ما حالا اینجا بودیم. مثلاً احساس میکنم شاید همینکه درس نهخواندی
خوب شد. اگر درس میخواندی شاید این پدر خوبی که حالا هستی، نمیبودی. اگر هم میبودی،
شاید من هرگز دختر تو نمیبودم. دختر تو که نمیبودم چه، اصلاً چانس بودن در این
دنیا را شاید نمییافتم. شاید کسی دیگری را جای من میداشتی. البته که او هم خوشبخت
میبود؛ اگر تو همین آدم میبودی ... اما شاید همهی اینها به آن لحظهای بر میگردد
که پدر کلان تصمیم گرفت تو دیگر درس نخوانی. من از پدر کلان متشکرم پدر. او تو را
از مکتب منع شد. ولی من مطئینم که آن تصمیم در اینکه من چانس بودن در این دنیا را آنهم
به حیث دختر تو پیدا کنم، موثر بوده است... البته که از تو بیشتر از همه متشکرم. بخاطر
همه چیز. تو یک قدم از پدر کلان پیشتر گذاشتی؛ نقش تو در اینجا و این لحظهای که
هستم، به اندازه آن تصمیم مهم پدر کلان اهمیت داشته است. من این را هرگز نادیده
نمیگیرم...
زارع که به دقت به اورانوس گوش میکرد، به یک باره در میان
سخنان او پرید و با خنده گفت: خیلی خوب. خیلی خوب دخترم. شاید حق با تو باشد. اما
یک چیز دیگر هم نقش مهم داشت. من عجیب آدم مکتب گریز بودم (خنده). در دوران دانشآموزی
روزهای زیادی را با رمضان و نادر مثل شادیها روی شاخههای درختان توت باشی بوستانعلی
بیگاه میکردیم. این چار کلمه سواد خواندن و نوشتن را که بلد شدم، از خیر سر روانشاد
سرمعلم یعقوب ادیب است. او عجیب آدم دست و دل بازی بود. هیچ وقت به حضور و عدم
حضور ما در صنف اهمیت نمیداد. به مقدار چیزهای که میآموختیم اهمیت میداد. با او
راحت بودیم. سر شاخههای توت، لب دریا، موقع رمه چرانی یا هر جا و هر وقت دیگر که
دل ما میخواست، چیزهای را میخواندیم و چیزهای را هم مینوشتیم. وقتی میرفتیم مکتب،
مشقها و آموختههای خود را به سرمعلم یعقوب شریک میکردیم، او در بدل همه آنها
برای ما نمره در نظر میگرفت... پس در کنار پدر کلانت، سرمعلم یعقوب هم در فراهم
آوری چانس بودن تو بی نقش نیست (بازهم خنده)...
گفتوگوی پدر و دختر همینطور که با شوخ طبعی ادامه داشت،
پدر تکه سبز رنگی را از جیب بیرون کشید. بعد اندکی خم شد و با اشارهی دست به
اورانوس فهماند که دستانش را بالا ببرد. اورانوس دستانش را بالا برد. زارع تکه را بر
گِرد کمر دخترش محکم بست. سپس رو در رویش ایستاد و ادامه داد: جان پدر! واقعاً نمیدانم
چه باعث شد تو را داشته باشم. اما تنها تصمیم پدر کلانت شاید موثر نبوده است. شاید
همه آنچیزهای که من تا لحظهی نزدیکی با مرجان که به شکلگیری جنین تو در رحم
مرجان انجامید، زندگی کرده بودم، همه در اینکه تو چانس بودن پیدا کنی، نقش داشته
است. شاید هم اینطور نباشد... اصلاً چرا من و تو در این لحظه سر این موضوع بحث
کنیم. این یک معما است. معما را بگذاریم برای قصههای شبانه در خانه... قرار نیست
که من و تو در جشن فراغتات معما حل کنیم (خنده). اما اینکه تو اینجا هستی، این
معما نیست. تو کاری بزرگی کردی. رویاهای را که من سالهای سال آنها را مثل یک
احساس مرموز و تاریک با خود در پسخانههای ذهنام با خودم حمل میکردم، تحقق
بخشیدی. ولی راه درااااااازی در پیش داری هنوز. راه دشوار. راه خطیر. راهی که ممکن
از تاریکی بگذرد. کمرت را که محکم میبندم برای این است که راه دشوارگذر، راه خطیر
و راه در تاریکی را بیپیمایی. راهِ هموار و بیخطر و روشن را که همه میروند. تو
خفاش خود باش تا بتوانی چراغی برای دیگران در میان تاریکی باشی... در تاریکی راه
رفتن هم دشوار است و هم پرمخاطره. دیو ـو دد ـو تاگورها که هرگز کام شان از گرفتن
جان آدمها تلخ و شکمهای شان از جسم بی جان آدمها سیر نمیشوند، همه همدوش و همنشین
و ساکنِ تاریکی اند... حالا که تا اینجا آمدهای خوب و خوش آمدهای دخترم. من هم
زمانی دوست داشتم فراغتام را جشن بگیرم. همینجا در همین داله. اما آن تصمیم پدر
کلانت که چانس بودن تو را فراهم آورد و تو شکر گزارش هستی، مرا از فراغت حاصل کردن
به اندازه دوری اورانوس از اینجا دور ساخت. من دیگر هرگز فارغالتحصیل نشدم. و
هرگز هم نخواهم شد. اما هرگز نمیخواهم که تو بازهم فارغالتحصیل نشوی. باز هم جشن
فراغت تجلیل نکنی. بازهم ... ولی چیزی که برایم بیمناک است این است که میدانم
راهات از تاریکی میگذرد. این یک ناگزیری است. من آنرا از روی کنایه گپ نمیزنم. همان
پدر کلانت صورت روشن و عریان تاریکی بود. هر چند که او مُرد و برای همیشه در تاگور
تاریکاش خفت. اما در اینجا میراثدار که کم ندارد. و میراثدارانش هم هیچ چیزی
کمتر از او ندارند... این همیشه باعث نگرانی من است. به این خاطر بسیار مواظب باش.
آینده در اینجا هنوز که هنوز است همدوش و همذات تاریکی است. تاریکیِ که کارش بیشتر«ستاندن»
و گرفتن است و کمتر «بخشیدن» و دادن. ممکن است اگر غفلت کنی، بسیارچیزها از تو بیستانند
ولی هیچ چیز به تو ندهند. پس مواظب باش. تا میتوانی مواظب باش. هوشیاریات را
چراغ راهات کن. خودت را عهدهدار باش... وقتی مواظبت باشی، از تاریکی هرگز نترس.
در تاریکی حسمرموز و مبهمی همراه ما است که کمک میکند تا راه گم نکنیم و در دامهای
پهن شدهی تاریکنشینان نیافتیم... .
سه)
غروب آفتاب پایان جشن را کلید زد. اهالی روستا به سرعت
پراکنده شدند و هر کس به سوی خانه خود رفت. کسی برای تهیه غذای شب. کسی برای
دوشیدن مواشیهای برگشته از چراگاهها. کسی برای آوردن علف مواشی، کسی برای وضو و
نماز در نمازخانه داخل روستا و ... اما گفتوگوی زارع با دخترش اورانوس با غروب
آفتاب پایان نیافت. آنها در همه جا و همه وقت وقتی با هم یکجا میشدند با هم بحث
و گفتوگو میکردند ... گفتوگوهای آنها سالها بود که دوام آورده بود. دلیل عمدۀ
آن شاید این تکیه کلام زارع بود که به ویژه در هنگام تنش بیشتر از همیشه آنرا
استفاده میکرد: هر که را بهره از زبان نیاید بهره از جهان نشاید. برای زارع این
صرف یک تکیه کلام نبود، ظاهراً به اندازه یک اصل اعتقادی اهمیت داشت. هر چند که او
فقط هفت کلاس سواد داشت. اما در گفتوگو گویی هفتصد کلاس. کتابخوان بود اما نه
خیلی زیاد. اکثراً در توصیف او مبنی بر «کتابخوان بینظیر» دچار مبالغه میشدند.
شاید دلیلاش این بود که زارع بسیار کم پیش میآمد که از سفر برگشته باشد و دهها
جلد کتاب جدید برای دخترانش نیاورده باشد. علاوه بر آن در منطقه هم هر کسی کتابی
در خانه داشت و میخواست آنرا بفروشد به زارع مراجعه میکرد. او کتابها را میخرید
و به لیست کتابهای کتابخانه شخصیاش در خانه میافزود. او مبالغهگویی مردم در
موردش را میپسندید. چون میگفت، بعضی قضاوتهای کاذبِ خوش طعم برای من بیضرر و
برای مردم مفید است. هوشمندی و رفتارش هم مثل آدمهای عادی بود. هیچ رفتار عجیبی
در بیش از چهل و چند سال عمرش ازش دیده نشده بود که نشاندهندۀ چیزی خارق العاده
در او باشد. ولی به چیزهای عجیبی باور داشت. از جمله اینکه، هرگز باور نداشت که
باسواد بودن برابر به دانا بودن باشد. این دو را از هم جدا میدانست. او میگفت دانستن
یک چیز طبیعی است اما سواد یک چیز مصنوعی. دانستن در رمه چرانی و چوپانی، در شخم
زدن و کشت کردن، در کار کردن و خلاصه در همهجا و همیشه ممکن است و هیچ وقت وابسته
به این نیست که از طریق مکتب و کتاب و دانشگاه و مسجد به آن دست پیدا کنیم. در
حالیکه سواد را باید آموخت. مثلاً التفات آدمی به گفتوگو را شبیه التفات آدمی به «بودن»ش،
«دانستن» و یک چیز کاملاً طبیعی میدانست. در حالیکه فهمِ حاصل از گفتوگو را یک
چیز کاملاً مصنوعی. از نظر او التفات به گفتوگو و امثال آن مقدم بر زبان و سواد و
این چیزها است.
ولی اکثراً اتفاق میافتد که زبان و سواد و امثال اینها
آنرا پس بزند و جایش بنشیند. یکی از مثالهای مورد علاقهاش این بود که میگفت،
مثلاً در «مخلوق بودن» «مخلوق» جای «بودن» را میگیرد. در نتیجهی آن کسی که
«بودن»ش را منوط و مؤخر بر «مخلوق» میسازد، در واقع خودش را با یک چیز مصنوعی از
دانستن که یک چیز طبیعی است تهی میکند. البته این کار را مسجد و مکتب و دانشگاه و
امثال اینها بسیار قویتر از خود افراد انجام میدهد. به همیندلیل زارع به
دخترانش میگفت، اینکه میخواهم جشن فراغت تان را در این روستای خشک و بیامکاناتِ
آبایی تان باید تجلیل کنید بخاطر این است که بین سواد شما که یک چیز مصنوعی است و
پیوند شما با داله که یک چیز طبیعی است نباید قطع ارتباط شود. این قطع ارتباط بیخسستکن
است. داله نقطه تقاطع سواد مصنوعی شما با همهی دانستنهای طبیعی شما است ... .
چهار)
زارع عمری طولانی نکرد. فقط سه سال پس از فراغت اورانوس و
قبل از آن که دختر چهارماش زهره که به تازگی وارد دانشگاه شده بود، فارغ شود،
بیمار شد. سناش هنوز به پنجاه نرسیده بود. بیماری به زودی زمینگیرش کرد و دیگر
از کار ماند و نتوانست مسافرت کند. نگین بزرگترین فرزندش که شوخ طبع و بذله گو بود،
یکی از شبها با شوخ طبیعی ویژۀ خودش از پدر پرسید: حالا که بیمار شدی، معلوم هم
نیست که امشب شب آخرت باشد یا صد سال بعد که امیدوارم صد سال بعد باشد، بهتر نیست
بگویی که آن میراثی را که گفته بودی قبل از آن که با مرگ همسفر شوی برای ما دست و
پای میکنی، دست و پا کردهای یا نه؟ اگر گنجی یا ذخیرهای یا جایدادی گرفتهای که
ما خبر نداریم، به ما بگو پدر(خنده). پدر گفت، نگران نباش. همان دمی که بفهمم که اگر
فرو برم دیگر بر نمیآورم، تو را از آن میراث آگاهی میدهم... .
بیماری زارع طول کشید. دم به دقیقه و دقیقه به ساعت و ساعت
به ماه و ماه به ماهها و ماهها به سالها رسید. با طولانی شدن بیماری زارع، وضعیت
مالی و معیشتی خانواده نیز رو به وخامت گذاشت... چون نگین و نقره هنوز نتوانسته
بود کاری پیدا کنند که بتوانند خلای عاید کار پدر را پر بتوانند. نگین تصمیم گرفت
بخاطر تأمین مخارج خانواده ترک دیار کرده و مهاجرت کند... او مهاجر شد. نخست در
پایتخت رفت. در آنجا نتوانست به نان و نوایی دست یابد. سپس با تشویق یکی از
همکلاسیهای دوره دانشگاهاش راهی خارج کشور شد. در غربت او با یک نهاد کمک رسانی
به بیپناهان کار را شروع و نزدیک به یک سال در آن نهاد کار کرد. عواید ماهیانهاش
چند برابر عواید ماهیانه زارع بود. او منظم به خانواده کمک مالی میکرد. وضعیت
زندگی خانواده زارع از هر نظر به ویژه مالی و معیشتی با کمک مالی نگین به زودی
تغییر کرد ... نگین همزمان با کار در نهاد کمک رسانی به بیپناهان، به همکاری سه
همکلاسی دوره دانشگاهاش هر یک زرلشت نورزی، ثریا چارباغی و مریم کِشمی موسسهای
را برای گسترش آموزش در روستاها تأسیس کردند. موسسه آنها به زودی توانست به یکی
از معتبرترین نهادهای گسترش آموزش در روستا تبدیل شود. بیش از سه هزار کارمند فعال
داشت و بیش از شش هزار همکار رضاکار که به طور داوطلبانه در روستاهای شان با موسسه
همکاری میکردند. آنها ضمن کمک به ایجاد مکاتب در مناطق روستایی، در هر قریه یک
کتابخانه کوچک نیز ایجاد میکردند. روش تهیه کتاب برای کتابخانهها طوری بود که
آنها با اهالی هر روستا توافق کرده بودند که هر کتابی را که اهالی روستا دوست
دارند، باید شامل لیست تهیه کتابها نمایند و موسسه هم طبق توان خودش کتابهای را
که لازم میبیند به لیست اضافه کند. به این ترتیب آنها از هر قریه لیستهای کتابها
را تهیه میکردند و سپس بر اساس لیست، اول کتابهای مورد نظر اهالی قریه و بعد
کتابهای مورد نظر موسسه را که معمولاً کتابهای قصه، داستان و معلومات عمومی بود
تهیه و به کتابخانهها میفرستادند. طبیعی بود که تعداد عناوین کتابهای درخواستی
اهالی روستا بسیار ناچیز بود. چون اهالی روستا کتابهای زیاد را نمیشناختند. این
باعث میشد تا نگین و همکارانش کتابهای متعدد را بتوانند شامل لیست کتابها
نمایند ... در هر روستا مسئولیت محافظت و نگهداری از کتابخانه را هم به دوش یک
کارمند رسمی که معمولاً به شکل دورهای از میان اهالی روستا استخدام میشد و چندین
همکار داوطلب از اهالی روستا میسپرد ... اینگونه آنها اکثریت اهالی روستا را در
تجربه گسترش آموزش مشارکت میدادند. ولی نگین هیچ وقت از آن به مثابه عملکرد و
دستآورد خودشان یاد نمیکرد، حتی در جلسات رسمی با حامیان مالی شان. بلکه آنرا به
زنده بودن جامعه در روستا نسبت میداد. او میگفت، زنده بودن جامعه یعنی همین.
یعنی اینکه جامعه خودش خودش را به عهده میگیرد. حالا در گسترش آموزش باشد یا حفظ
سنتها یا حفظ امنیت یا هرچیز دیگر. ما به عنوان موسسهی مدد رسان باید در جهت این
«زنده بودن» نقش ایفا کنیم. نه اینکه آن «زنده بودن» را به دوش خود بکشیم.
«جامعه زنده»ای که نگین به آن باور داشت شبیه «گفتوگو»یی
بود که زارع به آن باور داشت. با این تفاوت که زارع میگفت «گفتوگو» یک چیز طبیعی
است که مقدم بر زبان و سواد است و هرچه از گفتوگو حاصل میآید مصنوعی است. اما
نگین نمیگفت «زنده بودن جامعه» یک چیزی طبیعی است. او فقط تأکید داشت که «زنده
بودن جامعه» اصل است. کار ما نباید منافی آن «اصل» باشد و آنرا مختل کند. ما باید
آنرا تقویت کنیم. مثلاً ما وقتی در تهیه کتاب برای کتابخانه به خواست اهالی
روستا هیچ توجه نکنیم، ممکن است، اهالی روستا چیزی بگوید یا نگوید، ولی این قطعاً
با زنده بودن روستا به عنوان یک جامعه منافات دارد... .
پنج)
نگین مثل زراع زود زود به خانه بر نمیگشت. اما تمام مخارج
خانواده را منظم ارسال میکرد. بیش از دو سال از مهاجرتاش گذشته بود. در داله بالاخره
آن دمی را که زارع گفته بود فرا رسید: تاریخ 23 سرطان 1374 ساعت 3 و بیست و هشت
دقیقه شب، مرد بیمار در حالیکه به سختی میتوانست صدای قابل فهم از گلویش بیرون
بکشد، قطعهای کاغذی را که به شکل مستطیلی قات کرده و داخل پلاستیک پیچانده شده
بود، از جیب واسکت بَرَگاش بیرون کشید و بسوی دخترش اورانوس که آن شب به تنهایی
پرستارِ شب نشین پدر بود، پرتاب کرد. اورانوس قطعهی کاغذ را برداشت و گفت؛ پدر
این چیست؟ پدر چیزی نگفت. آرام تکیه زد و چشمهایش را بست. اورانوس قطعه کاغذ را
برداشته و بر بالین پدر نشست. دوباره پرسید، پدر این چیست؟ پدر واکنشی نشان نداد.
اورانوس در حالیکه دست و پاچه شده بود، فریاد کشید، پدر پدَََََََََََر. پدر حرف
بزن. چرا حرف نمیزنی پدر؟ پدر جااااااااان حرف بزن. مااادَََََر کمک. پدرم حرف
نمیزنه...
زارع مرده بود. خانواده جز اینکه بپذیرند که او مرده چارهای
نداشتند. هرچند دختر کوچکترش زحل تأکید داشت که او را به شفاخانه ببرند، شاید او
در کما باشد. شاید هم مشکلی دیگر باشد ... اما زارع مرده بود.
او را فردای آن روز
بردند و دفنش کردند... بعداز سه شب، اورانوس در جمع اعضای خانواده گفت، آن شب شما
همه خواب بودید. پدر قبل از لحظه مرگاش یک بستهی کاغذی پیچانده شده در پلاستیک
از جیباش کشید و به من داد. نمیدانم کجا مانده ام؟ فقط به یاد دارم که گرفتم و
در جیبم کردم. حالا نه در جیبم است و نه در جاهای دیگر... مادرش گفت، حتمن چیزی
مهمی بوده باشد. شاید وصیت نامه اش باشد. باید پیدا شود ... مادر راست میگوید، شاید
هم سند کدام معامله باشد... اوه خدای من، شاید سند همان زمین مشترک ما با صفدر باشد
که علیمدد دعوای مالکیتش را دارد ... او چندان زمین هم نیست. کلش اندازه کف یک
اتاق نشیمن نیست... هر کسی گمانی برد. بالاخره خود اورانوس بسته کاغذی را بعداز
چندین روز از زیر فرش مهانخانه پیدا کرد. شب وقتی همه جمع شدند، اورانوس بسته
کاغذی را از جیب بیرون آورد و گفت پیدایش کردم. زیر فرش در مهمانخانه بود. بازش
کردند. خطوط قات خورده کاغذ اندکی پوسیده به نظر میآمد. ظاهراً زارع آنرا سالها
قبل نوشته بود... مادر پرسید، چه نوشته کرده پدرت؟ اورانوس شروع کرد به خواندن متن
به صدای بلند:
مرجان
عزیزم، دختران خوبم. من روزی خواهم مرد. دوست دارم شما تماشاگر مرگ من باشید بجای
اینکه من تماشاگر مرگ شما باشم. امیدوارم این چنین شود. اگر چنین شد، وصیت من به
همه شما این است که؛ سه تکه زمین ناچیز، موقعیت سرخایرمه، که مطمئین نیستم یک و
نیم جریب میشود یا نه، و این حویلی، موقعیت خَرمَندِه داله را که پدرم به من
میراث گذاشته است، به ملکیت هیچ یک از شما میراث نمیگذارم. آنرا بین خود تقسیم
نکنید. ملکیت آن ملکیت همه شما است. روی هر سه تکه زمین درخت توت بکارید. همه شما
مسئولیت مراقبت و حفاظت از زمین، درختان و خانه را دارید. من همهی عمر را برای
سرپا شدن شما مایه گذاشتم. مطمئینام که نتیجه هم میدهد. به شما هم وصیت میکنم
که به فرزندان خود کمک کنید تا قویتر از شما سرپا شوند. به آنها وصیت کنید که از
این سه تکه زمین ناچیز و درختانی که شما در آن میکارید و این خانه کوچک مراقبت و
حفاظت کنند و آنها هم از فرزندان خود بخواهند که اینکار را ادامه دهند. امیدوارم
این میراث میراث نسل ما شود. با احترام/ امضا / زارع/ سنه 1363/
پس از
خوانش وصیتنامه اورانوس که به شدت بهت زده شده بود، آنرا دوباره بین همان پلاستیک
به همان شکلی که پدر پیچانده بود، پیچاند و گفت چه بار سنگینی. اگر یک وقت مورد
هجوم و تجاوز غاصبانه که باعث انقطاع ما با میراث ما میشود، قرار بگیریم چه؟ در
آنصورت ما در قبال این میراث که پدرم آنرا «میراث نسل» نام گذاشته چه مسئولیت
داریم؟ ... بهتر است این را با نگین هم شریک کنیم. یک نامه برایش بنویسم و ازش
بخواهیم برای یکی دو ماه رخصتی بیاید خانه... ها راست گفتی. ایده خوبی است. همین
لحظه بنویس یک نامه. نگین شاید محض دریافت نامه راهی خانه شود.
آنها
نامه را نوشتند و به نگین فرستادند. نگین ده روز بعداز دریافت نامه به خانه برگشت.
جای خالی زارع را قبل از آنکه در بسترش ببیند، در چهره همه اعضای خانواده که به
استقبال او بیرون برآمده بودند مشاهده کرد... شب چهارم، اورانوس وصیتنامه پدر را
به نگین داد. نگین وصیتنامه را خواند. بهت زده پرسید، شما خوانده اید؟ اورانوس
گفت، اری... فهمدید چه گفته؟... اری. مطمئیناً تو هم فهمیدهای نه؟ ... اری. ولی
احساس میکنم کار سختی است. من فردا روز چطور فرزندانم را متقاعد و مقید کنم که از
این چند تکه زمین ناچیز و این یک خانه کوچک، محافظت کنند و بعد آنها هم این
مسئولیت را به فرزندان خود شان منتقل کنند؟... این که سخت نیست. اگر امنیت باشد و
جان و مال ما مصئون باشد. این کار را میتوانیم. سختتر این است که اگر یک وقت
مورد هجوم و تجاوز غاصبانه قرار بگیریم و این میراث از دست ما بزور گرفته شود، چه
کار باید بکنیم؟ ... راست گفتی. من واقعاً نمیدانم. کاش وقتی این وصیتنامه را که
نوشته بود، حداقل یک جمله در این موردهایش هم مینوشت. به هر حال، چیزی که فعلاً
به ذهنم میرسد این است که فقط باید کاری کنیم که جلو تهدید را بگیریم. همین و بس.
نظرات
ارسال یک نظر